MirTohid Razavi
Passionate 3D Artist and Art Lover
Tuesday, September 5, 2023
Thursday, May 6, 2021
پنج شنبه - ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ | Thursday - 2021 06 May
سلامی پس از چندین ماه!
عکس ها مربوط به چهار ماه پیش هست، امید در اوج کرونا وارد پراگ شد و در فرودگاه واتسلاو هاول پرنده پر نمیزد :) خوش آمدی برادر، قدم روی تخم چشم های ما گذاشتی :*
اون خبرِ ویژه مهاجرتِ میرامید رضوی برادر عزیزتر از جانم به پراگ، پایتخت کشور جمهوری چک بود :)
کانال یوتیوب میرامید رو حتما یه نگاهی بیندازید که کلی ویدئوی خفن ساختیم :)
بحث ویروس هم که در حال طبیعی شدن هست و واکسیناسیون در این خطه از زمین شروع شده و به زودی نوبت من و امید هم میرسته تا واکسن کرونا رو دریافت کنیم. رییس شرکت امروز ثبت نام کرد برای واکسیناسیون.
کارها در حال پیشروی هست و من تقریبا هر روز در خسته ترین حالت ممکن یکی دوپاراگراف از ترجمه رو پیش میبرم. از کتابِ اصلی 414 صفحه تموم شده و متنِ فارسی حدود 300 صفحه شده تا به امروز. احتمال زیاد کتاب بعد از ویرایش و صفحه آرایی به هفتصد صفحه برسه، شاید هم کمتر. ولی فعلا سخت مشفول کار و تلاش هستم تا هرچه زودتر کتاب ایلوژن آو لایف رو تموم کنم. حدود 120 صفحه دیگه تموم هست :)
با امید مشفول کار و زندگی در پراگ هستیم.
ارادتمند،
منتظر خبرهای تکمیلی باشید.
فعلا
Wednesday, August 7, 2019
I moved to Prague! :)
یک ماه شد که توی پراگ زندگی میکنم و زندگیم برای همیشه تغییر کرده...
دقیقا 20 جون 2019 رسیدم پراگ و از روز سوم سر کار بودم و بسیار هیجان انگیز و متحیر کننده بوده همه چیز.
فعلا که در حال هضم و یادگیری هستم، از لوازم سوپرمارکتهای با کیفیت بگیرید تا رفت و آمد و خود شهر و قوانین و آدمها.
تلاشهای خروج از ایران بعد از 4 سال جواب داد؛ اما هیچ وقت فکر نمیکردم که اینطور معجزه وار اتفاق بیفته و متوجه این
نکته شدم که کیفیت و تفکر حرفهای در کار داشتند چقدر مهم و حیاتی هست
آخرین نوشهام در 30 سالگی بود، الان در 34 سالگی در پراگِ زیبا نشتهام و تایپ میکنم.
زندگی عجیب هست.
در 30 سالگی هنوز با آلان واتس آشنا نشده بودم، اما چیز مشترکی بین خودم و او احساس میکنم؛ مخصوصا با خوندن متن
اکنون سکوتی ابدی از من بجا خواهد ماند
Friday, June 26, 2015
اکنون سکوتی ابدی از من بجا خواهد ماند
Saturday, June 13, 2015
آرامتر از برکهای بر فرازِ قلههای بلند
Tuesday, June 9, 2015
روح است که گریه میآوَرَد
چرا تورا اینقدر دور گذاشتهاند؟
وقتی ملیحانه لبخند میزنی و از میانِ لبانت رنگِ برفِ نشسته روی قلههای آلپ نمایان میشود، بیاختیار و با سرعت شروع به سقوط میکنم، من از سقوط میترسم و تو آن ترس را میرانی. نادانسته آن را لذتبخش میکنی. آن فاصلهی لعنتی مجدد پدیدار میشود و تو را کورمال کورمال جستجو میکنم… دانشمندِ پا به سن گذاشته میآید جلوتر؛ گویی که ارباباش هستم، شکمِ یکجا نشستهاش را زحمت میدهد و اندکی خم میشود و آهسته کنار گوشم میگوید: قربان، راهِچارهی کم کردنِ این فاصله را هنوز نمیدانیم اما میتوانیم در خصوص مادهی تاریک، یافتههای جدیدمان را تشریح کنیم…
…و من کَر میشَوَم. دیگر چیزی نمیتوانم بشنوم. تو بلند شدهای که راه بروی. نرم قدم برمیداری، گویی بیوزن، میانِ زمین و آسمانی. آن مردانِ عِلم دارند چیزهایی میگویند که در مقابل چیستیِ تو هیچ است. نورِ آفتابِ این عالمِ نحیفِمان مینشیند روی پوستِ تو؛ نمیدانم چرا متوجه من نمیشوی؟ وقتی زیر نورِ تابان روی صندلیِ تاکسی مینشینم و حرکت به طرفِ مقصد آغاز میشود، تازه متوجه خودم میشوم که احتمالا قابلِ دیده شدن هستم. پس وقتی این بازیِ ساده، میتواند وجودِ مرا را اثبات کند، طبیعیست انتظار دیده شدن توسط تورا داشته باشم. همهاش روبرو را نگاه میکنی و من مدام اطرافِ تو هستم.
اوه، گویی آن مردانِ علم پرده از اسرار تازهای برداشتهاند که نسل ما را متحول خواهد کرد که مثل کودکانی سَرخوش، بالا و پایین میپرند و خوشحالی میکنند. راستش را بخواهی وقتی کاوشکر، روی شهابسنگی به آن کوچکی فرود آمد، درونِ من آبازآب تکان نخورد، اینها اگر راست میگویند این فاصله را حساب کنند و آن رقمِ گذایی را به من بگویند تا باروبندیلام را بیندازم پُشتَم، دستانم را مُشت کنم و بیایم پیشِ تو، مقابلِ تو بایستم و لبخندِ زیبایت را ببوسم.
بیست قدم؟
پشتِ دیوار؟
پشتِ درب؟
روی صندلی ِ اتاقِ دیگر؟
نفسام بند آمده.