Tuesday, October 7, 2014

نشست و دست های منعطفِ خودش را جمع کرد

با تمامِ دردی که داشت، باز هم آخ نمی‌گفت. دیگر استخوانی برایش باقی نمانده بود. صدایی نمانده بود. چشم‌هایش کبود و خسته، خون‌آلود و بنفش مثالِ نقطه بودند. او دیگر مثل سابق نشده بود. او سالیانِ سال متلاشی بود. یکبار، دوبار صدبار. شمارش آنها کاری هست ناممکن. زمین مسطح، خالی از گیاه بود. او داشت به رد خودش نگاه می کرد. آهی از سرِ گریه کشید، نشست و دست‌های منعطفِ خودش را جمع کرد. گذاشت روی پاهایش و بعد با وسواس ران هایش را به هم چسباند که مبادا از میانِ پاهایش بریزند پایین. بویِ خاک خیس می‌آمد. بویِ دهانِ خشکیده و گرسنه. او دیگر جایی نداشت که بتواند درونش را تکیه دهد، وقتی گریه می‌کرد، اشک‌هایش حوزچه‌ای می‌شدند درونِ چشم‌هایش، سَرش را رو به جلو خَم می‌کرد تا خالی‌شان کند. گاهی قورت‌شان می‌داد، ‌ کسی نبود تا آنها را از گودی چشم‌هایش پاک کند، دست‌هایش له شده بی رمق روی پاهایش بود.
او قرن‌ها همانجا ایستاد، اشک‌هایش روی خاک تبدیل به فرشته شد. نور آمد. او نمی‌دید، نمی‌توانست صحبت کند، ناتوان بود از دست زدن به آنها.
فرشته‌ها می‌گفتند زیادتر گریه کن. ما تنهاییم. او دلش نمی‌آمد آنها عذاب بکشند؛ در سکوت اشک می‌ریخت درون حفره‌ی چشم‌هایش، مثلِ ملکه‌ای که مُدام تخم می‌گذارد، او کارش شد فرشته خلق کردن. او پس از 
این با همه چیز کنار آمد، حتی به یاد نداشت از کجا آمده بود.

Saturday, September 27, 2014

باید دستِ خودت را بگیری و تنها قدم بزنی

خودمم
بالاتر از این هست؟ امکانش هست؟ خود بودن از اون فلزِ طلایی رنگ بهتر است. وقتی خودت باشی، یعنی معدنِ طلا. وقتی خودت را با آن‌همه نواقص، کمالات، معمولی‌ها و گناه‌ها دوست داشته باشی و اجازه ندهی کسی آن را از تو بگیرد، شروع می‌کنی به رشدی سریعتر از نور. خودت که باشی، راحت‌تر نقاشی می‌کشی، طراحی می‌کنی، با آرامش فکر می‌کنی، متن می‌نویسی، لباس می‌پوشی، معمولی می‌روی سر‌کار، چون درونا مطمئنی که خودت هستی. وقتی خودت باشی از دیگران کمی فاصله می‌گیری چون برای خود شدن نیاز به کسی نداری؛ با انزوا فرق دارد، بیشتر به جوامعی نزدیک می‌شوی که درصدِ فراتری از خود‌شان را دارند. وقتی که شروع کنی خودت را جستجو کردن؛ ناگهان با همه چیز زندگی‌ات آشتی می‌کنی. بُعد روانی اولویت دارد. روانِ تو برای توست. روانِ تو درونِ روانِ من جا نمی‌شود. پس فقط در آغوشِ توست، آن‌وقت فقط به چشمانِ زیبا و نمناکت نگاه می‌کند، چانه‌اش را نمی‌گیری و با هراس و اضطراب به چپ و راست و بالا و پایین نمی‌چرخانی‌اش‌ تا تهوع بگیرد. تا هرروز مثل چماق دیگران را نشانش بدهی. آنوقت آن روح لطیفِ تو منزوی می‌شود. نمی‌تواند با تو دیالوگ داشته باشد، چون با چشم‌های معصومِ خودش دیده است که چطور با فشارِ انگشتانت درونِ گوشتِ صورت و فک‌اش، دیگری را به او نشان دادی. به او فرصت ندادی با تو صادق باشد، از درونت رشد کند و بیاید کنارِ تو بایستد.‌ نباید لگدمال‌ش کنی، چون همان دیگری که به خوردِ درونت می‌دهی، او هم دیگری را به خورد درونش داده است. باید دستِ خودت را بگیری تنها قدم بزنی. به پیچیدگی‌های دنیا فکر نکنی. از تعدد آدم‌ها هراسی به دل راه ندهی. هیچ‌وقت نگو که این‌همه آدم، من هم مثل آنها!؛ نخیر، نخیرَم، تو مثل هیچ‌کدام‌شان نیستی، تو با تمام خاطرات تلخ و شیرین، روزهای سخت و سیاه، شکست‌ها و موفقیت‌هایت، شدی ‘تو. ‘من محال است شبیه به تو باشم. تو محال است شبیه به یکی دیگر باشی. روحِ آدم‌ها سریع‌تر از جسم‌شان رشد می‌کند. اگر با خودت آشتی کنی، می‌بینی کسی با تو فرق ندارد از جنبه‌های بیشمار. همه همان نیازها را دارند، آنها نیاز دارند تا دوستشان داشته باشند، دمِ گوششان آهسته بشنوند که یکی تمامِ زندگی‌اش اوست، همه آرامش لازم دارند. به خاطر عشق و احترام می‌دوند. از ظلم گریزانند. خانه دوست دارند. گرمای جفتشان را طلب می‌کنند حتی با آن موسیقی مفتضح‌ ‌که نهایتِ زیبایی‌شناسی‌شان است، حرف‌شان را به اوی مونث می‌رسانند. آنها ممکن است نتوانند هنر خلق کنند، اما از ذوقِ درونی و خالصِ خودشان هدیه را کادو‌پیچی می‌کنند. آنها نیازمند خنده هستند، درست مثل من. مثل تو. آنها هم از اینکه مسیر سربالایی طولانی را پیاده پیمایش کنند، بدشان می‌آید. آنها از خنده ی کودک‌شان ذوق‌مرگ می‌شوند. از موفقیت بچه‌هایشان در پوستِ خود نمی‌گنجند. آنها همیشه از خدا کودک سالم طلب می‌کنند. به عقیده‌ی آنها  نوزادشان زیباترین و باهوش‌ترین‌هاست، حق هم دارند چون نخستین تجربه، ماه‌ها انتظارِ شیرینِ برزخ مانند و در نهایت معجزه را شاهد می‌شوند و ما می‌دانیم معجزه همیشه شگفت‌انگیز و بسیار ویژه است. اگر خودت باشی، متوجه می‌شوی که خیلی‌ها از تنهایی درد می‌کشند. شب‌ها گریه می‌کنند. دچار سوءتفاهم‌ها می‌شوند. خیانت ‌هم. ما آدم‌ها همه چیزمان مثل هم است. مهمترین نکته در ‘خود’ بودن و ماندن ‌هست که خودت را عذاب نمی‌دهی، شاد هستی. تپش قلب نداری. استرس نداری. چون خودت را شناخته‌ای. تو از  دیوار خوشت نمی‌آید، خب بگو!، از آبگوشت؟ از نخود؟ من مثلا به هیچ عنوان از تماشای فیلم لذت نمی‌برم، اما در مقابل خوره‌ی موسیقی هستم. اصلا نگران این نیستم که فلان فیلم معروف تاریخ سینما را دیده‌ام یا نه. آبلویون را درست تلفظ کردم یا نه، چون اصلا اهمیتی ندارد. همین که من این موضوع را وارد دغدغه ذهنم کنم، یعنی از خودم فاصله گرفته‌ام. آن روحِ درونم هِی می‌گوید که نه، این تو نیستی. تو به جای این کار، آن چیزی را که دوست داری انجام بده. فردا در جمع دوستانت با افتخار بگو که آن فیلم را ندیده‌ای، چون دغدغه‌ی آن را نداشتی. تو دوست داری ساعت‌ها کنار گل‌های مصنوعیِ خانه بنشینی و تصور کنی که زنده‌اند؟، خب این کار را انجام بده. می‌خواهی برای همیشه یک مدل شلوار بپوشی، خب انجام بده. بگذار مندرس و پاره پاره باشد.‌
ufo-boy-selfish
وقتی خودت باشی، احساس گناه نداری. نیازی نمی‌بینی تا چیزی را توضیح دهی، ثابت کنی، قسم بخوری و… چون خود بودن سالیان سال ادامه خواهد داشت. تو حتی دمِ آخرین نفست خودت هستی. کسانی که خودشان نبودند باید عذاب و استرس داشته باشند. چون شهامتِ انجامش را نداشتند. اگر خودت باشی، با آرامش‌ی هیجانی صحبت می‌کنی! چون دقیقا می‌دانی سعی در بیان چه چیزی داری. اگر خودت باشی، مهمتر از اینها در کار و تخصص خودت، ثبات بیشتری خواهی داشت. تحت سلطه‌ی کسی نمی‌روی که حتی نتوانی صحبت کنی. خود بودن در حرفه، یعنی راه گشودنِ با اطمینان برای دیگری. تو اگر خودت باشی، با اعتماد به نفس به دوستت، به کسی که دوستش داری قوت قلب می‌دهی. می‌توانی مسیر زندگی اشخاصِ لبِ مرز را دگرگون کنی.
اگر خودت را کشف کنی، از موفقیت دوستانت نمی‌ترسی، از آنها متنفر نمی شوی (چون میزانِ تنفر و ترسِ تو، دقیقا به ژرفای خالی بودنِ توست!)، برعکس به آنها از صمیم قلب تبریک می‌گویی، دست‌شان را به گرمی می‌فشاری و کمک‌شان می‌کنی. همه‌جا از موفقیت آنها می‌گویی، حتی اگر فکر کنند که داری بدگویی می‌کنی پشتِ سرشان. البته حق دارند، همه درگیر جامعه هستیم. اگر تکلیف‌ات با خودت روشن باشد، کسی از صحبت با تو پشیمان نمی‌شود. سردرگم نمی‌شود. بلکه تورا محرم اسرار خودش خواهد دانست. چون نیت بد نداری. چون خودت را خوب شناخته‌ای، تحت این شرایط در زندگیِ :. ۷۷و همه به صورت پیش فرض خوب می‌شوند، آنها در غیر اینصورت با زبان خود به تو خواهند گفت که به من احترام بگذار، یا نه. به من اعتماد کن، یا نه.  درگیر دزد، کیف‌قاپ، کارفرمای دزد نمی‌شوی.
اگر خودت باشی، در فرکانسِ مثبتِ درونی، با آدم‌ها در یک پاراگرافِ کوتاه می‌توانی تصمیم بگیری که نزدیکش شوی یا دور. اگر خودت باشی در آثارِ تو، از تکه‌های خودت موج خواهد زد، آن‌وقت می‌شوی “فلانی” چون دیگر همه تکه‌تکه تورا دارند. با نفوذ به لایه‌های درونی خودت، به این نتیجه می‌رسی که چقدر کم و کسری داری، پس می‌روی پِی تعمیر و مرمتِ خودت، دیگر زمانِ تو با خودت پُر می‌شود نه با ابله‌ها.
اما مهمتر از همه اینها، اگر خودت باشی، با انسان‌های “خود” شده مَچ می‌شوی.‌یکی مثل خودت که هیچ کمبودِ وحشتناک یا خطرناکی ندارد، زخم خورده نیست می‌آید درونِ زندگی تو و تو حتی متوجه نمی‌شوی. چون خودش خودش را مرمت کرده، نگرانی از جنبه‌های دیگر به دلت خطور نمی‌کند. آن‌وقت حرف زدن، نگاه کردن، بونِ معمولی، سکوت و همه‌ی چیزها با او می‌شود ‘خاص’، نه ‘خاصِ’ زمان دار، نخیرم، خاصِ لامکان و لا زمان.
مهم است که خودت باشی. خودم باشم. چون کودکانِ ما نیاز دارند خودشان باشند، نه پدرها و مادرهای دوم!
تو خودت می‌شوی، راه را می‌دانی و به کودکِ معصومِ لطیفِ خوشگلت یاد می‌دهی که بر اساسِ روحِ خودش، چطور خودش باشد و از همان کودکی خواهد دید که چقدر بزرگ و باارزش هست. نه اینکه سالیانِ بعد با آه از گذشته یاد کند. او ارزشش، خودش خواهد بود که غرورمند نیست، گستاخ نیست، یکه تاز نیست. او می‌داند در همان مسیر باید قدردان باشد و همواره نیازمند افراد است.‌
این خود شدن بعدها به صورتِ آگاهیِ ناخوآگاه می‌شود. آگاه می‌شوی به اینکه ناگهان چه چیزی تورا درگیر کرده، برمی‌گردی مجدد نگاه می‌کنی. مجدد درک و دریافت می‌کنی و  این روند تا پایان عمر درونِ تو خواهد ماند.
و می‌دانی که در این راه، دل نشکسته‌ای، متکبرانه راه نرفتی، دشمن دشمن نگفته‌ای، کینه‌توز نبوده‌ای. تو نیکی کن و فراموش کن.
خودت باش.

Friday, September 19, 2014

آپدیتِ سایت مهردادجمشیدی


دامین رو تمدید کردم و با هماهنگی آقای جمشیدی کارهای جدید رو هم گذاشتم تو سایت. دیگه زمانِ به‌روزرسانی بود بعد از این‌همه مدت. برای ارتباط و حضور علاقه‌مندان تو کلاس هم اگر نتونستید با خود آموزشگاه هماهنگ کنید، می‌تونید به من ایمیل بزنید تا به آقای جمشیدی بگم.
اوه راستی، برای یکی از تابلوهاشون من مدل بودم و دیروز اتود‌های اولیه رو دیدم کلی خوشحال و شاد شدم!، خیلی خوب شده حالا باید منتظر بمونیم تا تو گالری بعدی ببینیم کارهای فوق‌العاده‌ی استاد رو.

Saturday, August 23, 2014

تمامِ گریه‌هام روی همین پوست خشک شده بود

درد داشت، تو ذهنم بهش فکر می‎کردم. دمِ در ایستاده بود. نور ضعیفی از لای پنجره خطِ طلایی رنگی رو داخل کشیده بود. صورتِ خیسِ اشک آلودش رو نمی‌تونستم ببینم. صدای مردمی که بیرون از ما زندگی می‌کردن رو می‌شد شنید؛ اما اینجا سکوت و غم بود که سنگینی می‌کرد. مثل سنگینی ابرهای مهیبِ سیاه روی صحرای بی آب و علف. اجازه نشستن نداشتم. اگر با این غم بیرون می‌رفت، تو این هوای سرد یخ می‌زد، لباسی تنم نبود. ناخن‌هامو گذاشتم روی شونه‌ام، آآآروم به بازو و مُچِ دستم فشار آوردم، پوست بدنم شروع کرد به کنده شدن. هیچ صدایی نداشتم. پوستم تو دستم بود و نگرانی من همچنان ادامه داشت. حرکتِ خفیف بدنش موقع نفس کشیدنش رو دوست داشتم، این حرکتِ ملایم رو دیگه تا آخرین لحظه‌ی عمرم نخواهم دید. خوشحالی تبدیل شده بود به یه سنگ. پوستِ بدنم رو انداختم رو شونه‌هاش. آروم با دست‌هام لمس‌ش کردم، تمام پَستی‌ها و بلندی‌های بدنش رو. اطمینان پیدا کردم که باهاش یکی شده. چند قدم عقب رفتم. می‌دونستم گریه می‌کنه، باید هم می‌کرد. من تمامِ گریه‌هام روی همین پوست خشک شده بود. این تنها چیزی بود که از خودم یادم میاد.
حالا اون رفته، با لایه‌ای از من که فقط من می‌دونستم.
ما حتی به هم نگاه نکردیم.
ما، هیچ‌وقت قدرِ نگاهِ شفافِ همو ندونستیم.
من اینجا هر غروب به اون خطِ طلاییِ پنجره ام خیره می‌شم. همیشه اینجاست.

Friday, August 1, 2014

سال‌هاست روی این زمینِ انبوه دست می‌کشم

آفتابِ ظهر خواهد بود؟ یا تندبادِ پاییزی و باران؟ انتظارهای من همه جا پرسه می‌زنند، خارج از توانِ من. آنها به آرامی در برهه‌ای از زمان، قدرتمند خواهند شد و تو، از گذشته‌های من تنها جسمِ کنونی‌ام را خواهی دید. راه دیگری هست؟؛ من، و تنها من از لایه‌های روزهایم خبردار هستم. تنها من از سیاهی سیاه‌م، سفیدی سفید‌م و نارنجیِ نارنج‌م می‌دانم. چطور انتظارِ ورودت به این دوران‌ها را داشته باشم؟ که تو از میانِ مهیب‌ترین‌ها سربرآوردی. در آن روزِ ابری یا آفتابی، زیر نور شب یا روز. نمی‌دانم. نمی‌توانم تکه‌های پریشانم را کنارِ ذراتِ معصوم‌ت بدوزم. من از تو و تو از من، سالهاست که دوری. سال‌هاست روی این زمینِ انبوه دست می‌کشم، تا بلکه، تن سردِ تو بوی مطبوعِ لبخندت را در این جهان بگستراند. تا برای همیشه بمانی.

Friday, June 13, 2014

دِدلاین را عشق است، این‌همه کنترل را عشق است!

پروژه‌ی “تهرانی‌ها” رو با منتال ری و ددلاین رندر کرده بودیم . ( که هیچ‌وقت پخش نشد) بعد از ۲سال وقفه، مجدد سراغ این رندر منجمنت رفتم و با مسئول شبکه‌مون جناب سلیمانی روی تمامی سیستم‌های رندر و کاربرها راه‌اندازی کردیم (راه‌اندازیش پروژه‌ای بود واسه خودش). با بک‌برنرBackBurner دردسر زیاد ایجاد می‌شد. مثلا یه شات رو که با وی‌ری می‌فرستادم رندر نمی‌کردن خیلی از سیستم‌ها، اما مایا سافت‌ور و منتال رو رندر می‌کردن! بقیه idle می‌موندن درحالی که به درستی روی منیجر رجیستر می‌شدن! مکافاتی بود. ابتدا شک کرده بودم به نسخه‌ی وی‌-ری!، اما اشتباه می‌کردم…


امروز به خوبی و خوشی ددلاین راه‌اندازی شد و مثل باقلوا ریپوزیتوری رو ست کردیم و سیستم رو با وی‌ری چیدیم. خیالم خیلی راحت‌تر شد. بگذریم از کنترل شاهکاری که ددلاین روی تک‌تکِ شات‌ها و فریم‌ها داره.




اون ۵۶خطا واسه یکی از سیستم‌هاست که نمی‌تونه لایسنس رو آبتین کنه.

Monday, June 2, 2014

چرا اینجا روی زمین نشسته‌ام؟

بشر همیشه از آب به خاطر بی ثباتی اش ترسیده ، همینطور از آسمان به دلیل این که دست نیافتنی است و خدا در آن زندگی می کند و ممکن است هرچیزی از آن روی سرش بیفتد . اما زمین ، این زمین محکمی که ساختمان هایمان ، پی شهرمان ، قدم های کوچک مان و امیدهای بزرگ مان روی آن قرار گرفته بود ، فقط وقتی ما را به دلهره می تنداخت که در سن پیری احساس می کردیم باید از نزدیکتر با آن آشنا شویم .
چرا اینجا روی زمین نشسته ام / ژوئل اگلوف / برگردان موگه رازانی

Saturday, May 17, 2014

سفرنامه‌ی شمال، روستای فیلبند/شاهکارِ طبیعتِ بکر


بنام خدا
این چند روز تعطیل رو سفری رفتیم به سمتِ شمالِ ایران. منطقه‌ای که فکر می‌کنم خیلی‌ها از وجود آن بی‌اطلاع هستند. ارتفاعاتِ بکر و مفرح “فیلبند“. از جاده هراز و ۲۵کیلومتر مانده به آمل خروجی هست که با ۴۰کیلومتر رانندگی در ارتفاعات به آن می‌رسید. داخل می‌شوید در ابرها. دورتادورتان پر از سبزگی و جنگل. منظره‌ای که مقابل چشمان‌مان بود، غیرقابل وصف هست. این عکس‌ها گزیده‌ای از صدها عکسی هست که با گوشی‌ام گرفتم. طبیعتا تنفس درست لحظه‌ای که ابرها شروع به حرکت می‌کنند و می‌آیند به سمتِ شما بسیار هیجان‌انگیز است. پرنده‌ها با صدای زیبایشان از جنبه‌ی صوت، و گونه‌های متنوع درختان و گیاهان از لحاظ بصری، شاهکاری درست کرده بودند که باید رفت و باید دید.
در نهایت محمود‌آباد، بهشهر و شیرگاه، همچنین اقامت یک‌روزه در محمود‌آباد و یک روز دیگر در شیرگاه، پایان دهنده‌ی این سفر چند روزه‌ی ما بود.
از شما دعوت می‌کنم تا به گزارش تصویری من نگاهی بیندازید. با تشکر:)






















Saturday, May 3, 2014

نخستین تجربه‌ی ماهیگیری {Fishing}


بنامِ خدا، این است انشای امروز من: ما امروز به ماهیگیری رفتیم. من برای اولین بار به ماهیگیری رفتم و هیجان داشتم. همگی خبره بودند و من آماتور. علی جانِ عزیز که در عکس با تی‌شرتِ زرد تیپ بروز می‌دهد؛ پسردایی مادرم محسوب می‌شود در بگگراندش هم علیرضاست که دارد نگاه می‌کند. علی درس‌های خوبی به من یاد داد. بعد از جمع‌آوری بچه‌ها از ۵صبح، تیم ۵نفره‌ای را تشکیل دادیم و راهی سدِ ماملو شدیم. پس از آماده کردنِ قلاب‌ها و به آب انداختن‌شان، صبحانه مختصر، مفید و بسیار لذتبخشی را خوردیم. من که آماتور بودم در کمال ناباوری یکهو ماهی کپور صید کردمآ آن هم ۲تا. هیجان‌زده شده‌بودم زیرا که اولین ماهی عمرم را جایی غیر از جاهای معمول خودم با دست‌های خودم گرفته بودم!. از سکوت و تمرکز ماهیگیری بسیار لذت بردم. ماهیگیری ورزش و تفریح خوبی‌ست که بنده معتادش شدم:). همین‌جا هم از علی جان تشکر ویژه می‌کنم که با یک‌بار درخواست، من را به جمع خودشون راه دادند و باعث شدند این حالِ خوب را بچشم.

ماهی‌های مرده‌ی بسیاری دیدیم. گویا مارها هم در این مورد شریک بودند. ۲تا از ماهی‌ها جلوی چشم من آمدند روی آب درحالی که ۲م و پهلو نداشتند (پهلو؟) و جابجا مردند. در این فصل ماهی‌ها تخم‌ریزی کرده‌بودند و بچه‌ماهی فراوان بود، به همین خاطر از تعداد صید راضی نبودیم. انشاالله در دفعات بعد، جبران می‌شود! :)

سوال: چرا عکس دسته‌جمعی نگرفتیم احیانا؟!
(پ.ن۱: در راه، خرگوش و کبک‌ها از زیر پایمان رد شدند. روباه هم دیدیم. با تشکر)
(پ.ن۲: ریش و پشمِ ملال‌آورم بابتِ مدل شدنِ در یک پروژه‌ی آرتیستی است. بعد از عکاسی و غیره!، اصلاحات می‌شوم.)

Monday, April 28, 2014

تمرین سوم از کپی رنگ‌روغن رو این‌بار با جدیت بیشتر داریم استارت می‌زنیم. طرح رو از پرینت اصلی طراحی کردم و آماده‌ست که بره روی بوم و دورگیری بشه و زیرسازی. آقای جمشیدی ۲تا کار انتخاب کرده بود یکی از کارهاینلسون شنکس Nelson Shanks و دومی هم تانگ لوTong Luo، که من دومی رو انتخاب کردم. قرار هست تونالیته قهوه‌ای داشته باشه و یک پلت محدود. تو این کار هم حس و حال قلم‌ها رو خیلی دوست داشتم:).

Friday, April 18, 2014

مگر قرار نبود زیر این صدا درست مقابل نورش ببوسمت؟


Hands on me
انتظاری که بعد از رعد، صدای چیلیک چیلیکِ آن برای هر کسی معنا می‌شود. من که رفتم، این قطرات نفوذ خواهند کرد درونِ خاک درست به مانند بارانِ بهاری امروز، امشب و همین ساعت. آن عظمتِ معلوم مرا پیدا می‌کند می‌خزد لابه‌لای درونم. می‌دانم نبودنِ من در این هوای نم‌ناک نه لرزه بر دل کسی خواهد انداخت و نه حتی به یادگاری. آن نعره سال‌ها بعد از من زنده خواهد ماند و برق‌ش روشن‌گرِ راهِ مردمانِ عاشق. تا همان ابد، میانِ خودم و سنگِ ترک خورده‌ی فرسوده‌ام خواهم ماند. بدونِ کلام، بدونِ وجود آن گرمایی که انگار نه انگار سال‌ها از دستانِ تو گرفته بودم‌شان. از چشمانِ تو بود که سیراب شدم. حالا من مانده‌ام و سال‌های حسرتِ زندگی. سال‌ها قرار است بعد‌از تو به مانندِ قبل از تو، در حسرتت باشم. کور باشم. این بارش اگر برای همه‌چیز “حیات/عشق/زیبایی” به بار می‌آورد، برای من سوزِ دردناکِ تنهایست. ترس کمرنگ شدنِ صدای لطیفِ توست. آن صدا، فریاد کر کننده‌ای دارد که توان از کف می‌برد و دلتنگیِ خفه‌کننده‌ای جایگزینش می‌کند. 
هیچ به تاریکیِ لعنتی یک هوای ابری فکر کرده‌ای؟
هیچ می‌دانی که سال‌هاست این تیرگی، از زمینِ زیر پایت رشد می‌کند؟
آنجا آدم‌ها خواب‌اند.
حالا تو زیر این باران هرچقدر که می‌خواهی عاشق باش، قدم بزن، خیس شو، ذوق کن، از پشت پنجره به آن خیره شو ویا به همه بگو که چقدر باران دوست داری.
زیر این ابرها غیبت‌هاست، تعفن‌ها و پست گِرَوی‌هاست، دورویی‌ها و دروغگویی‌های اسفناکِ غمناک است. بشور، هرچقدر که می‌توانی بشورشان. قطره قطره می‌شوم، آمده‌ام که عضوی از این ابرهای گریانِ گریه‌آور باشم.
photo: Kyle Thompson

Monday, April 14, 2014

میزانِ نفرت کاربران از اینترنت اکسپلورر!



اینترنت اکسپلورر internet explorer رو سالهاست که مردم استفاده نمی‌کنن. در کنار browserهای قدرتمندی چون گوگل کروم و موزیلا فایرفاکس و دیگر مرورگرهای محبوب، اکسپلورر شدیدا کند و عقب افتاده‌ هست، هرچند مایکروسافت تلاش‌های زیادی کرده تا این عقب ماندگی رو جبران بکنه.
در این نوشته، بکگراندهای کاربرانِ مختلف از سراسر دنیا در جهت ابراز تنفر از این مرورگرِ مظلوم! رو می‌تونید ببیند و شاید شما هم دوست داشته باشید یکی از اینها رو درست کنید!:)

پیامِ ۱۰۱ ساله‌ی داخل یک بطری


bottle-message-german
ماهیگیرانِ آلمانی در ماهِ گذشته  بطری پیدا کردند که یک پیامِ ۱۰۱ ساله داشت که به آدرسش در آلمان تحویل داده شد.
پیام این بطری بعد از گذر یک قرن، به شدت آسیب دیده بود اما دانشمندان توانستند آدرس را بازیابی کنند.
پیام داخل بطری: ادامه‌ی خواندن 

Thursday, March 27, 2014

موسیقی‌های تازه – سالِ تازه


این چند روز عید فرصتی بود تا آرشیو موسیقی‌م رو تازه کنم با هنرمندانی چون: Angel Olsen - Blue Foundation - A Winged Victory for the Sullen - Bill Callahan - the courteeners - Hammockو چند گروه/نفر دیگه.
انجل اولسِن قطعه‌ای دارد به نامِ Windows که منو به معنای واقعی کلمه نابود کرد. ذره‌ذره‌م کرد و پخش شدم تو اتاقم.
یکی از پسندیده‌ترین! عادت‌هام اینه که به صورت دوره‌ای، و در زمان‌هایی نامعلوم هیچ ایده یا کاری ندارم جز “گوش دادن به موسیقی” . کاملا ناخودآگاه اتفاق میفته  وقتی به خودم میام، تازه متوجه می‌شم که ساعت‌هاست در عالمِ خودم غرق شدم، نه کاری انجام می‌دم و نه چیز دیگه‌ای. این ویژگی‌م رو دوست دارم؛ دلم می‌خواد تا آخرین ساعات عمرم با خودم داشته باشم. عاشق موسیقی هستم و موزیک‌دانان رو انسان‌هایی با روح بزرگ می‌دونم.  برام عجیب‌ترینِ هنرهاست. هنری که طی زمان، بدون هیچ تصویر در حال خلق شدن هست. مثل روح سرگردانی که بدونِ هیچ شکل و اندامِ خاص، همچنان که متصاعد میشه، در اذهان و اجسامِ مختلفی از آدم‌ها، تاثیراتِ متفاوت با کیفیتِ غریب می‌گذاره. این شدتِ تاثر از این شاخه‌ی هنر باعث شده تا به صورتِ ناباورانه‌ای نوعِ موسیقی که اشخاص اطرافم گوش میدن در خصوص شخصیت‌شون کنجکاو بشم یا کلا از چشمم بیفتن. این هم جنبه‌ی منفی قضیه هست اما مزیت‌هایی هم داره.
شده که با تمام انرژیم موزیک خوبی رو به دوستی معرفی کردم و بلافاصله متوجه شدم که عشق شادمهر و ساسی و لهراسبی  این‌چیزهاست. درست همون لحظه، به‌فاصله‌ی هزارم ثانیه از کرده‌ی خودم مثل سگ پشیمون و معذب می‌شم. مسئله تحمیل سلیقه نیست به هیچ وجه. مسئله، مسئله‌ی صرفِ تمامِ مثبت‌هایی از خودم هست که از قطعه‌ی مورد نظرم دوست دارم برداشته شود. حالا که نمی‌شود و شخص مورد نظر از منبع دیگری تغذیه می‌کند یا تفننی یا…  هرچه که اسمش را بگذاریم، وقتی اونها برداشته نمی‌شود، تمام می‌شود. می‌دونم باید این اخلاق‌م رو کنار بذارم اما تا حدود زیادی تعدیل‌ش کردم.
وجه اشتراکِ موزیک، خیلی مهم و حیاتی‌ست برای من. با علمِ بر این نکته که سلیقه‌ی موسیقیایی هر کسی بر اساسِ دوران‌های مختلف زندگی‌اش متغیر است. موسیقیِ خوب گوش دادن هم هنری هست که به نظرم باید ذوق کافی برای تشخیص خوب یا بد بودنش رو داشت. اما خوشحالم، خوشحالم که با موسیقی برای خودم خاطره نمی‌سازم، مقدس بودنِ این هنر برام، من رو از این کار زشت و نابجا باز‌می‌داره. وارد دنیایی می‌شم که خودم تنها درونش سیاحت می‌کنم، تصویر می‌سازم و کشف می‌کنم. خودمم.
موسیقی. این واژه‌ی جادوئی…
امیدوارم به خوبی تونسته باشم منظورم رو برسونم. البته که تمامی اینها نظر شخصی و فوق‌شخصیِ خودم هست.
در همین زمینه:

موتوراما، گروهِ موسیقیِ جادوئیِِ من. عشق من.


Tuesday, March 18, 2014

کوله‌پشتی‌ای به سنگینی ۹۲!


از امیرمهرانیِ عزیز مچکرم که این فضا رو برای به اشتراک‌گذاریِ تجربه‌ها و آرزوها باز کرد. خب، باید درخصوصِ ۹۲‌ی خوبم اینطوری بگم: دوستش داشتم. سالِ سخت، اما سرشار از اتفاق‌های کوچک و بزرگی بود که من رو بیشتر و بهتر رشد داد.
چندین سال هست که طبق عادت، هر روز زندگی‌م رو مکتوب می‌کنم. و تو اولین برگِ سفیدِ سررسیدم مهمترین اتفاق‌های سال رو با تاریخ و به صورتِ خلاصه می‌نویسم. همین الان دوباره به همان برگ رجوع کردم و احساس خوبی داشتم. از این منظر که بیشتر، کارها و اقداماتی رو انجام دادم که واقعا دوست داشتم و با اشتیاق سمتِ‌شون رفتم. پروژه‌هایی رو شروع کردم که در ابتدا همه‌اش تو ذهنم بود، ریز ریز استارت زدم و به عینیتی رسیدم که لذتِ چشیدنش واقعاً احساس متفاوتی داشت.
برای پاسخ به سوال اول: چیزهایی که در کوله‌پشتی‌ام می‌گذارم. مهمترین‌شون اینه:
۱-    آهسته و پیوسته راه‌م رو ادامه بدم. من واقعا و از صمیم قلب به این موضوع اعتقاد دارم که همه چیز تو زندگی آهسته ساخته می‌شه و ماییم که با “پیوستگی” می‌تونیم اون رو به واقعیت بدل کنیم.
۲-    اقدام می‌کنم. لحظه‌هایی که واقعا ناامید هستم و به صورتِ دوره‌ای “انرژی” ندارم، درست تو همون دقایق به خودم می‌گم: “پاشو و این احساس رو از بین ببر، اجازه نده که در آینده پشیمونی سراغت بیاد.” و بلافاصله اون احساس جای خودش رو به چیزهای دیگه میده. پس “اقدام” رو همیشه دارم با خودم.
۳-    اتصالِ نقطه‌ها. همچنان به اتصالِ این نقطه‌ها ادامه خواهم داد. استیوجابز، درس‌های خوبی به دنیا یاد داد.
۴-    آرامش. یاد گرفتم آروم باشم و خودمو کنترل کنم. یاد گرفتم که من

Monday, March 17, 2014

Hayao Miyazaki

"Do Everything By Hand, Even When Using the Computer."
- Hayao Miyazaki

Wednesday, March 12, 2014

Model & Texture for Garshasp Game

مدلی که برای بازی گرشاسپ در ایامِ خوب و تکرار نشدنی اون دوران کار کرده بودم. چیزی که می‌بینید ریل-تایم هست و رندر نشده

Sunday, March 9, 2014

Onuncu Kısa animasyon

ده‌مین ایده‌ی انیمیشن کوتاه‌م رو دارم تایپ می‌کنم. احساس خوبی دارم.
şimdi Onuncu Kısa #animasyon fikirlerimi yazıyorum.

Thursday, February 13, 2014

Quick Sketch

طراحی سریع از روی تابلوی A STREET SCENE, CAIRO اثر LEOPOLD CARL MÜLLER

Wednesday, February 12, 2014

sothebys


آرشیو نقاشی‌های قرن 19 با قابیت زوم روی آثار رو هم در نظر گرفتن. تجربه‌ی خوبی هست. حتما ببینید
برای مشاهده، کلیک کنید.

Tuesday, February 11, 2014

متنی زیبا و تامل برانگیز از علیرضا روشن

بچه که بودم رفیقی داشتم که خوب نیزه پرتاب می کرد. دستش قوی بود. این رفت تمام هم و غمش را گذاشت روی تمرین پرتاب نیزه. من رفتم دانشگاه تئاتر خواندم. او باز هم نیزه می انداخت. هیچ کار دیگری نمی کرد. دانشگاه را تمام کردم. او همچنان نیزه پرت می کرد. تا زد و گفت:
- بالاخره وقتش رسید خودمو نشون بدم
با هم رفتیم وسط صحرا. گفت:
- وایسا ببین چیکار می کنم
و تمام جانش را گذاشت توی نیزه و پرت کرد. نیزه رفت و رفت. اینقدر که در هوا نقطه شد. رفیقم گفت:
- من دیگه کارم تموم شد. یه عمر کار کردم برا همچین روزی. تو رفتی درس خوندی. چیز نوشتی. خیلی چیزا یاد گرفتی.
به او گفتم:

Sunday, February 9, 2014

به من بگو


به من بگو و من فراموش خواهم کرد. به من یاد بده و من به خاطر خواهم سپرد. مرا درگیر کن و من خواهم آموخت.
-بنجامین فرانکلین Benjamin Franklin

Friday, February 7, 2014

Magic Of Motorama!




در وبلاگِ قبلیم که فعلا به دلیل ساسپند شدنِ هاست رو هواست!، در خصوص عکس پایین نوشته بودم که به زودی کامل می‌شود. اما بنا به دلایل متعدد، دیر شد و امروز جبران کردم. همه‌اش مربوط به اعجاز "موتوراما"ست. عشقی که از روسیه سرچشمه گرفته.
وقتی واژه‌ی روسیه رو می‌شنویم معمولا به یاد زمستان‌های سرد و سوزناک میفتیم!. جنگ‌های جهانی و همچنین جنگ سرد....

Solomon Joseph Solomon و دغدغه‌ی آموزشی او




The Life Class

ژوزف سولومون در رویال آکادمی، تاثیر زیادی روی هنرجویانِ بریتانیا گذاشت، و به سرعت در نقشِ ناظر بر سیستم آموزش هنر، شهرت فراوان یافت. گرچه او خود هم در انگلستان و هم در پاریس، زیر نظر الکساندر کابانل تحت روشِ فرانسوی آموزش دیده بود، این نکته را دریافت که سیستم آموزش در فرانسه، بهتر از بریتانیاست. 


هنرجویانِ نقاشی در بریتانیا در آن زمان تحت تاثیر شخصیتِ معلمِ خود بودند و این نکته‌ی مهمی بود، اما سولومون احساس می‌کرد که این وابستگی مخلِ رشد و آزادی در بیانِ هنری هنرجو می‌شود؛ سولومون معتقد بود که تکنیک‌های نقاشی از نظراتِ شخصیِ خود معلم بسیار مهمتر هستند. او دیده بود که در فرانسه، هر هنرجوی فارغ‌التحصیل شده دارای دیدگاه‌های منحصر به خود و همچنین جنبه‌های علمی از حرفه‌ی خود را می‌داند و دارای جهانبینی و متد خاص می‌باشد، که این روش آنها را قدرتمند‌تر و مستقل‌ می‌ساخت.
در سال 1910، سلیمان از تجربیاتِ عملی به دست آمده‌اش در دورانی که شاگردِ کابانل بود را تحت کتابی با عنوان:
 The Practice of Oil Painting & Drawing
 منتشر کرد. در همین کتاب، روش آموزش پیشنهادی خود به آکادمی سلطنتی انگلستان را مطرح کرد ، همچنین آنچه را در طی سالها تجربه که در کلاس‌های درس اندوخته بود، در راه بهبود سیستم 
آموزشی‌اش استفاده کرد.
این پلت، نیز در کتابِ آموزشی سولومون آمده و امروزه جزو استاندارد‌های ماست، کمی محدودیت دارد، اما از نظر سولومون، 
رنگ‌های پخته‌تری را ارائه می‌دهد. این پلت، شامل رنگ‌های زیر است:
لیست رنگ‌ها:

Kremser White or Blanc d'Argent
Flake White
Stiff Flake White
Yellow Ochre
Light Red
Extract of Vermilion
Rose Madder
Indian Red
Cobalt
Emerald Oxide of Chromium
Raw Umber
Burnt Umber
Ivory Black
For special purposes, Warm Naples Yellow and Lemon Naples Yellow might be added.