درد داشت، تو ذهنم بهش فکر میکردم. دمِ در ایستاده بود. نور ضعیفی از لای پنجره خطِ طلایی رنگی رو داخل کشیده بود. صورتِ خیسِ اشک آلودش رو نمیتونستم ببینم. صدای مردمی که بیرون از ما زندگی میکردن رو میشد شنید؛ اما اینجا سکوت و غم بود که سنگینی میکرد. مثل سنگینی ابرهای مهیبِ سیاه روی صحرای بی آب و علف. اجازه نشستن نداشتم. اگر با این غم بیرون میرفت، تو این هوای سرد یخ میزد، لباسی تنم نبود. ناخنهامو گذاشتم روی شونهام، آآآروم به بازو و مُچِ دستم فشار آوردم، پوست بدنم شروع کرد به کنده شدن. هیچ صدایی نداشتم. پوستم تو دستم بود و نگرانی من همچنان ادامه داشت. حرکتِ خفیف بدنش موقع نفس کشیدنش رو دوست داشتم، این حرکتِ ملایم رو دیگه تا آخرین لحظهی عمرم نخواهم دید. خوشحالی تبدیل شده بود به یه سنگ. پوستِ بدنم رو انداختم رو شونههاش. آروم با دستهام لمسش کردم، تمام پَستیها و بلندیهای بدنش رو. اطمینان پیدا کردم که باهاش یکی شده. چند قدم عقب رفتم. میدونستم گریه میکنه، باید هم میکرد. من تمامِ گریههام روی همین پوست خشک شده بود. این تنها چیزی بود که از خودم یادم میاد.
حالا اون رفته، با لایهای از من که فقط من میدونستم.
ما حتی به هم نگاه نکردیم.
ما، هیچوقت قدرِ نگاهِ شفافِ همو ندونستیم.
من اینجا هر غروب به اون خطِ طلاییِ پنجره ام خیره میشم. همیشه اینجاست.