خودمم
بالاتر از این هست؟ امکانش هست؟ خود بودن از اون فلزِ طلایی رنگ بهتر است. وقتی خودت باشی، یعنی معدنِ طلا. وقتی خودت را با آنهمه نواقص، کمالات، معمولیها و گناهها دوست داشته باشی و اجازه ندهی کسی آن را از تو بگیرد، شروع میکنی به رشدی سریعتر از نور. خودت که باشی، راحتتر نقاشی میکشی، طراحی میکنی، با آرامش فکر میکنی، متن مینویسی، لباس میپوشی، معمولی میروی سرکار، چون درونا مطمئنی که خودت هستی. وقتی خودت باشی از دیگران کمی فاصله میگیری چون برای خود شدن نیاز به کسی نداری؛ با انزوا فرق دارد، بیشتر به جوامعی نزدیک میشوی که درصدِ فراتری از خودشان را دارند. وقتی که شروع کنی خودت را جستجو کردن؛ ناگهان با همه چیز زندگیات آشتی میکنی. بُعد روانی اولویت دارد. روانِ تو برای توست. روانِ تو درونِ روانِ من جا نمیشود. پس فقط در آغوشِ توست، آنوقت فقط به چشمانِ زیبا و نمناکت نگاه میکند، چانهاش را نمیگیری و با هراس و اضطراب به چپ و راست و بالا و پایین نمیچرخانیاش تا تهوع بگیرد. تا هرروز مثل چماق دیگران را نشانش بدهی. آنوقت آن روح لطیفِ تو منزوی میشود. نمیتواند با تو دیالوگ داشته باشد، چون با چشمهای معصومِ خودش دیده است که چطور با فشارِ انگشتانت درونِ گوشتِ صورت و فکاش، دیگری را به او نشان دادی. به او فرصت ندادی با تو صادق باشد، از درونت رشد کند و بیاید کنارِ تو بایستد. نباید لگدمالش کنی، چون همان دیگری که به خوردِ درونت میدهی، او هم دیگری را به خورد درونش داده است. باید دستِ خودت را بگیری تنها قدم بزنی. به پیچیدگیهای دنیا فکر نکنی. از تعدد آدمها هراسی به دل راه ندهی. هیچوقت نگو که اینهمه آدم، من هم مثل آنها!؛ نخیر، نخیرَم، تو مثل هیچکدامشان نیستی، تو با تمام خاطرات تلخ و شیرین، روزهای سخت و سیاه، شکستها و موفقیتهایت، شدی ‘تو. ‘من محال است شبیه به تو باشم. تو محال است شبیه به یکی دیگر باشی. روحِ آدمها سریعتر از جسمشان رشد میکند. اگر با خودت آشتی کنی، میبینی کسی با تو فرق ندارد از جنبههای بیشمار. همه همان نیازها را دارند، آنها نیاز دارند تا دوستشان داشته باشند، دمِ گوششان آهسته بشنوند که یکی تمامِ زندگیاش اوست، همه آرامش لازم دارند. به خاطر عشق و احترام میدوند. از ظلم گریزانند. خانه دوست دارند. گرمای جفتشان را طلب میکنند حتی با آن موسیقی مفتضح که نهایتِ زیباییشناسیشان است، حرفشان را به اوی مونث میرسانند. آنها ممکن است نتوانند هنر خلق کنند، اما از ذوقِ درونی و خالصِ خودشان هدیه را کادوپیچی میکنند. آنها نیازمند خنده هستند، درست مثل من. مثل تو. آنها هم از اینکه مسیر سربالایی طولانی را پیاده پیمایش کنند، بدشان میآید. آنها از خنده ی کودکشان ذوقمرگ میشوند. از موفقیت بچههایشان در پوستِ خود نمیگنجند. آنها همیشه از خدا کودک سالم طلب میکنند. به عقیدهی آنها نوزادشان زیباترین و باهوشترینهاست، حق هم دارند چون نخستین تجربه، ماهها انتظارِ شیرینِ برزخ مانند و در نهایت معجزه را شاهد میشوند و ما میدانیم معجزه همیشه شگفتانگیز و بسیار ویژه است. اگر خودت باشی، متوجه میشوی که خیلیها از تنهایی درد میکشند. شبها گریه میکنند. دچار سوءتفاهمها میشوند. خیانت هم. ما آدمها همه چیزمان مثل هم است. مهمترین نکته در ‘خود’ بودن و ماندن هست که خودت را عذاب نمیدهی، شاد هستی. تپش قلب نداری. استرس نداری. چون خودت را شناختهای. تو از دیوار خوشت نمیآید، خب بگو!، از آبگوشت؟ از نخود؟ من مثلا به هیچ عنوان از تماشای فیلم لذت نمیبرم، اما در مقابل خورهی موسیقی هستم. اصلا نگران این نیستم که فلان فیلم معروف تاریخ سینما را دیدهام یا نه. آبلویون را درست تلفظ کردم یا نه، چون اصلا اهمیتی ندارد. همین که من این موضوع را وارد دغدغه ذهنم کنم، یعنی از خودم فاصله گرفتهام. آن روحِ درونم هِی میگوید که نه، این تو نیستی. تو به جای این کار، آن چیزی را که دوست داری انجام بده. فردا در جمع دوستانت با افتخار بگو که آن فیلم را ندیدهای، چون دغدغهی آن را نداشتی. تو دوست داری ساعتها کنار گلهای مصنوعیِ خانه بنشینی و تصور کنی که زندهاند؟، خب این کار را انجام بده. میخواهی برای همیشه یک مدل شلوار بپوشی، خب انجام بده. بگذار مندرس و پاره پاره باشد.
بالاتر از این هست؟ امکانش هست؟ خود بودن از اون فلزِ طلایی رنگ بهتر است. وقتی خودت باشی، یعنی معدنِ طلا. وقتی خودت را با آنهمه نواقص، کمالات، معمولیها و گناهها دوست داشته باشی و اجازه ندهی کسی آن را از تو بگیرد، شروع میکنی به رشدی سریعتر از نور. خودت که باشی، راحتتر نقاشی میکشی، طراحی میکنی، با آرامش فکر میکنی، متن مینویسی، لباس میپوشی، معمولی میروی سرکار، چون درونا مطمئنی که خودت هستی. وقتی خودت باشی از دیگران کمی فاصله میگیری چون برای خود شدن نیاز به کسی نداری؛ با انزوا فرق دارد، بیشتر به جوامعی نزدیک میشوی که درصدِ فراتری از خودشان را دارند. وقتی که شروع کنی خودت را جستجو کردن؛ ناگهان با همه چیز زندگیات آشتی میکنی. بُعد روانی اولویت دارد. روانِ تو برای توست. روانِ تو درونِ روانِ من جا نمیشود. پس فقط در آغوشِ توست، آنوقت فقط به چشمانِ زیبا و نمناکت نگاه میکند، چانهاش را نمیگیری و با هراس و اضطراب به چپ و راست و بالا و پایین نمیچرخانیاش تا تهوع بگیرد. تا هرروز مثل چماق دیگران را نشانش بدهی. آنوقت آن روح لطیفِ تو منزوی میشود. نمیتواند با تو دیالوگ داشته باشد، چون با چشمهای معصومِ خودش دیده است که چطور با فشارِ انگشتانت درونِ گوشتِ صورت و فکاش، دیگری را به او نشان دادی. به او فرصت ندادی با تو صادق باشد، از درونت رشد کند و بیاید کنارِ تو بایستد. نباید لگدمالش کنی، چون همان دیگری که به خوردِ درونت میدهی، او هم دیگری را به خورد درونش داده است. باید دستِ خودت را بگیری تنها قدم بزنی. به پیچیدگیهای دنیا فکر نکنی. از تعدد آدمها هراسی به دل راه ندهی. هیچوقت نگو که اینهمه آدم، من هم مثل آنها!؛ نخیر، نخیرَم، تو مثل هیچکدامشان نیستی، تو با تمام خاطرات تلخ و شیرین، روزهای سخت و سیاه، شکستها و موفقیتهایت، شدی ‘تو. ‘من محال است شبیه به تو باشم. تو محال است شبیه به یکی دیگر باشی. روحِ آدمها سریعتر از جسمشان رشد میکند. اگر با خودت آشتی کنی، میبینی کسی با تو فرق ندارد از جنبههای بیشمار. همه همان نیازها را دارند، آنها نیاز دارند تا دوستشان داشته باشند، دمِ گوششان آهسته بشنوند که یکی تمامِ زندگیاش اوست، همه آرامش لازم دارند. به خاطر عشق و احترام میدوند. از ظلم گریزانند. خانه دوست دارند. گرمای جفتشان را طلب میکنند حتی با آن موسیقی مفتضح که نهایتِ زیباییشناسیشان است، حرفشان را به اوی مونث میرسانند. آنها ممکن است نتوانند هنر خلق کنند، اما از ذوقِ درونی و خالصِ خودشان هدیه را کادوپیچی میکنند. آنها نیازمند خنده هستند، درست مثل من. مثل تو. آنها هم از اینکه مسیر سربالایی طولانی را پیاده پیمایش کنند، بدشان میآید. آنها از خنده ی کودکشان ذوقمرگ میشوند. از موفقیت بچههایشان در پوستِ خود نمیگنجند. آنها همیشه از خدا کودک سالم طلب میکنند. به عقیدهی آنها نوزادشان زیباترین و باهوشترینهاست، حق هم دارند چون نخستین تجربه، ماهها انتظارِ شیرینِ برزخ مانند و در نهایت معجزه را شاهد میشوند و ما میدانیم معجزه همیشه شگفتانگیز و بسیار ویژه است. اگر خودت باشی، متوجه میشوی که خیلیها از تنهایی درد میکشند. شبها گریه میکنند. دچار سوءتفاهمها میشوند. خیانت هم. ما آدمها همه چیزمان مثل هم است. مهمترین نکته در ‘خود’ بودن و ماندن هست که خودت را عذاب نمیدهی، شاد هستی. تپش قلب نداری. استرس نداری. چون خودت را شناختهای. تو از دیوار خوشت نمیآید، خب بگو!، از آبگوشت؟ از نخود؟ من مثلا به هیچ عنوان از تماشای فیلم لذت نمیبرم، اما در مقابل خورهی موسیقی هستم. اصلا نگران این نیستم که فلان فیلم معروف تاریخ سینما را دیدهام یا نه. آبلویون را درست تلفظ کردم یا نه، چون اصلا اهمیتی ندارد. همین که من این موضوع را وارد دغدغه ذهنم کنم، یعنی از خودم فاصله گرفتهام. آن روحِ درونم هِی میگوید که نه، این تو نیستی. تو به جای این کار، آن چیزی را که دوست داری انجام بده. فردا در جمع دوستانت با افتخار بگو که آن فیلم را ندیدهای، چون دغدغهی آن را نداشتی. تو دوست داری ساعتها کنار گلهای مصنوعیِ خانه بنشینی و تصور کنی که زندهاند؟، خب این کار را انجام بده. میخواهی برای همیشه یک مدل شلوار بپوشی، خب انجام بده. بگذار مندرس و پاره پاره باشد.
وقتی خودت باشی، احساس گناه نداری. نیازی نمیبینی تا چیزی را توضیح دهی، ثابت کنی، قسم بخوری و… چون خود بودن سالیان سال ادامه خواهد داشت. تو حتی دمِ آخرین نفست خودت هستی. کسانی که خودشان نبودند باید عذاب و استرس داشته باشند. چون شهامتِ انجامش را نداشتند. اگر خودت باشی، با آرامشی هیجانی صحبت میکنی! چون دقیقا میدانی سعی در بیان چه چیزی داری. اگر خودت باشی، مهمتر از اینها در کار و تخصص خودت، ثبات بیشتری خواهی داشت. تحت سلطهی کسی نمیروی که حتی نتوانی صحبت کنی. خود بودن در حرفه، یعنی راه گشودنِ با اطمینان برای دیگری. تو اگر خودت باشی، با اعتماد به نفس به دوستت، به کسی که دوستش داری قوت قلب میدهی. میتوانی مسیر زندگی اشخاصِ لبِ مرز را دگرگون کنی.
اگر خودت باشی، در فرکانسِ مثبتِ درونی، با آدمها در یک پاراگرافِ کوتاه میتوانی تصمیم بگیری که نزدیکش شوی یا دور. اگر خودت باشی در آثارِ تو، از تکههای خودت موج خواهد زد، آنوقت میشوی “فلانی” چون دیگر همه تکهتکه تورا دارند. با نفوذ به لایههای درونی خودت، به این نتیجه میرسی که چقدر کم و کسری داری، پس میروی پِی تعمیر و مرمتِ خودت، دیگر زمانِ تو با خودت پُر میشود نه با ابلهها.
اما مهمتر از همه اینها، اگر خودت باشی، با انسانهای “خود” شده مَچ میشوی.یکی مثل خودت که هیچ کمبودِ وحشتناک یا خطرناکی ندارد، زخم خورده نیست میآید درونِ زندگی تو و تو حتی متوجه نمیشوی. چون خودش خودش را مرمت کرده، نگرانی از جنبههای دیگر به دلت خطور نمیکند. آنوقت حرف زدن، نگاه کردن، بونِ معمولی، سکوت و همهی چیزها با او میشود ‘خاص’، نه ‘خاصِ’ زمان دار، نخیرم، خاصِ لامکان و لا زمان.
مهم است که خودت باشی. خودم باشم. چون کودکانِ ما نیاز دارند خودشان باشند، نه پدرها و مادرهای دوم!
تو خودت میشوی، راه را میدانی و به کودکِ معصومِ لطیفِ خوشگلت یاد میدهی که بر اساسِ روحِ خودش، چطور خودش باشد و از همان کودکی خواهد دید که چقدر بزرگ و باارزش هست. نه اینکه سالیانِ بعد با آه از گذشته یاد کند. او ارزشش، خودش خواهد بود که غرورمند نیست، گستاخ نیست، یکه تاز نیست. او میداند در همان مسیر باید قدردان باشد و همواره نیازمند افراد است.
این خود شدن بعدها به صورتِ آگاهیِ ناخوآگاه میشود. آگاه میشوی به اینکه ناگهان چه چیزی تورا درگیر کرده، برمیگردی مجدد نگاه میکنی. مجدد درک و دریافت میکنی و این روند تا پایان عمر درونِ تو خواهد ماند.
و میدانی که در این راه، دل نشکستهای، متکبرانه راه نرفتی، دشمن دشمن نگفتهای، کینهتوز نبودهای. تو نیکی کن و فراموش کن.
خودت باش.