Tuesday, October 7, 2014

نشست و دست های منعطفِ خودش را جمع کرد

با تمامِ دردی که داشت، باز هم آخ نمی‌گفت. دیگر استخوانی برایش باقی نمانده بود. صدایی نمانده بود. چشم‌هایش کبود و خسته، خون‌آلود و بنفش مثالِ نقطه بودند. او دیگر مثل سابق نشده بود. او سالیانِ سال متلاشی بود. یکبار، دوبار صدبار. شمارش آنها کاری هست ناممکن. زمین مسطح، خالی از گیاه بود. او داشت به رد خودش نگاه می کرد. آهی از سرِ گریه کشید، نشست و دست‌های منعطفِ خودش را جمع کرد. گذاشت روی پاهایش و بعد با وسواس ران هایش را به هم چسباند که مبادا از میانِ پاهایش بریزند پایین. بویِ خاک خیس می‌آمد. بویِ دهانِ خشکیده و گرسنه. او دیگر جایی نداشت که بتواند درونش را تکیه دهد، وقتی گریه می‌کرد، اشک‌هایش حوزچه‌ای می‌شدند درونِ چشم‌هایش، سَرش را رو به جلو خَم می‌کرد تا خالی‌شان کند. گاهی قورت‌شان می‌داد، ‌ کسی نبود تا آنها را از گودی چشم‌هایش پاک کند، دست‌هایش له شده بی رمق روی پاهایش بود.
او قرن‌ها همانجا ایستاد، اشک‌هایش روی خاک تبدیل به فرشته شد. نور آمد. او نمی‌دید، نمی‌توانست صحبت کند، ناتوان بود از دست زدن به آنها.
فرشته‌ها می‌گفتند زیادتر گریه کن. ما تنهاییم. او دلش نمی‌آمد آنها عذاب بکشند؛ در سکوت اشک می‌ریخت درون حفره‌ی چشم‌هایش، مثلِ ملکه‌ای که مُدام تخم می‌گذارد، او کارش شد فرشته خلق کردن. او پس از 
این با همه چیز کنار آمد، حتی به یاد نداشت از کجا آمده بود.