Friday, June 26, 2015

اکنون سکوتی ابدی از من بجا خواهد ماند

من متولد شده‌ام. ۳۰سالِ پیش. اگر حتی یک نفر در کنارم نمی‌بود، آیا ذهنیتِ مرگ برایم به همین شکل تعبیر می‌شد؟ در شرایطی که مرگِ کسی را ندیده‌ام، کسی شهید نشده. کسی به دیارِ باقی نشتافته، کسی ناکام نشده. مطلقا ه‍یچ کسی. مرگ برایم تبدیل می‌شد به یک اتفاق غریزی. یعنی در هنگام خطر از چیزی فرار می‌کردم و مراقب می‌بوده‌ام. همیشه. منِ تنها، شاهد کشته شدنِ حیوانات می‌شدم و حتی خودم نیز اقدام به کشتن حیوانی می‌کردم تا زنده بمانم. اما من چطور می‌توانستم به وجودِ روحی در درونِ خودم پِی ببرم؟ روی زمینی به این زیبایی و پهناور، تنهایِ تنها. چیزی از مرگ برایم ترجمه نشده و آنچه بوده‌ است، دریافت‌های شخصی‌ام است. همین. هیچ ایده‌ای از ارواح ندارم. ممکن است تحت این شرایط، خیال‌پردازی کنم. حتی «او» هم در کنارم نیست. من ناف ندارم. نمی‌دانم از کجا روی زمین هستم. نمی‌دانم که حتی پیر خواهم شد. ابدا ذهنیتی از نیازهایم در ادوار مختلف را نمی‌دانم. حتی از وجود فصل‌ها بی‌اطلاع هستم، آفتاب را نقطه‌ای گرم و نورانی می‌بینم که بالای سرم چسبانده‌اند. شب که می‌شود می‌ترسم، آن نقطه چرا در زمین فرو رفت؟ حتی وقتی وارد آب می‌شوم، نمی‌دانم که ممکن است غرق شوم. من باید در این دیارِ نامعلوم، زندگی کنم.

اگر تورا نبینم، آیا احساس نیاز باز هم درونم را به آتش خواهد کشید؟

از وجودت بی‌اطلاع هستم. چیزی جز گرسنگی مرا به تحرک نمی‌کشاند. در یک غارِ ساکت، عمیق و تاریک زندگی می‌کنم. رفتار خودم را هم درک نمی‌کنم. شب‌ها بدون ذره‌ای نگرانی، اضطراب و عذاب می‌خوابم. نگرانِ فردایم نیستم.
حرف؟
مطمعن نیستم که می‌توانم حرف بزنم یا نه، صرفا آواهایی ناله مانند.
نه دوزخی هست، نه برزخی و نه بهشت. دقیقا مثلِ الان تصاویر مبهمی از کودکی‌ام را به خاطر می‌آورم.
زندگی‌ام، تنها، در مسیری با کمترین میزانی از پیش‌بینی در جریان است. مرگ، ماهیتی گنگ و بی‌معنایسیت برایم. حتی به چیزی دلبستگی نداشته‌ام که مرگ آن را از من بگیرد تا به خاطرش، چه قبل و چه بعد خیال‌پردازی کرده باشم، سوگواری کرده باشم.

دیگر احساسات چطور؟ حسادت؟ پشیمانی؟ خودم را با تمامِ داشته‌های ذهنی‌ام در این زمین مجسم می‌کنم. ولی می‌دانم چه تلاشی خواهم کرد، با تمامِ تنهایی‌ام؛ می شروع می‌کردم به ساختنِ نشانه‌ای، مجسمه‌ای و حتی نقاشی کردن. باید چیزی بر جای بگذارم. احساسی که الان با تمامِ سنگینی‌اش مرا دربر دارد. در این صورت، من با تمامِ شجاعت و جسارت‌ام، آنچه که دیده بودم را برجای می‌گذاشتم. آنچه را که احساس کرده بودم، با تمامِ تنگیِ نفس و آینده‌ی سیاه‌ام. سعی می‌کردم همه چیز را به بهترین حالت نظم دهم و بسازم، با همین افکارِ بدوی‌ام. خیالی که از همه چیز داشتم:
زمین مثلِ آسمان صاف است. من حتی هیچ نامی روی چیزی نمی‌توانم بگذارم. همه چیز مقابل دیدگانم مُصَوَر است. نیازی به واژه و صوت ندارم. پس فقط نقاشی می‌کنم. مجسمه می‌سازم. شاد می‌شوم و گریه می‌کنم. خودم را می‌سازم، سعی می‌کنم احساسم را بسازم.
در آستانه‌ی مرگ، پس از آنکه آن نقطه‌ی نورانی در دفعات زیاد داخل زمین شد و از زمین سربرآورد، جایی که هیچ‌گاه نتوانستم به آنجا برسم، منتظر هستم تا افقی تازه را تجربه کنم. دلهره و آرامشی احتمالا ابدی. نمی‌دانم چه بلایی سرِ جسمم خواهد آمد. در گوشه‌ی این غارِ متروک که جز من، کسی را به خود ندید. من در تمامِ زندگی‌ام، شاید از سیلِ خروشانِ حیوانات، متوجه شده باشم که نباید تنها باشم. شاید دانسته باشم که «تمامِ زمین» در اختیار من بود. باران به خاطر کسی نمی‌بارید. من با سراسرِ سکوت‌ام، در کمال عجز و ناتوانی‌ام، گوشه‌ی شکننده‌ای از این دنیای سرسخت بوده‌ام. من در چشم‌های هم‌نوعِ خودم نگاهی نکرده‌ام، حتی تصویری که از خودم دارم شبه‌وار است. صورتِ پیرم را درونِ تلی از گِل‌و‌لای فرو می‌کنم، وبعد شاهدِ خودم می‌شوم.
شاید این زمین، روزی از مَن‌ها پُر شَوَد. خوب است. بسیار خوب است. من اولین کسی بودم که زندگی کرد. اولین کسی بودم که قدم برداشت. اولین کسی بودم که نقاشی کرد، مجسمه‌ ساخت.

من درحالِ مرگ به این می‌اندیشم که «چشم‌هایم» چگونه بود؟
گناهی مرتکب نشده‌ام که نگرانِ دوزخِ آن باشم. من در آستانه‌ی مرگ می‌دانستم که: «طبیعت بی‌گناه است.»
اما هنوز نمی‌دانم زندگی بدونِ تنفس چگونه است؟

Saturday, June 13, 2015

آرام‌تر از برکه‌ای بر فرازِ قله‌های بلند

می‌دوید. بی‌امان. نفس‌اش خِس‌خِس بود و صداهای ناهنجارِ درون شُش‌هایش. جنگل در سکوت و عظمتِ خودش غرق بود. تنها جسمِ مضطرب و متحرک، مردی بود معمولی با لباس‌های معمولی و کله‌ای کم‌مو. صدای شاخ‌و‌برگ‌ها زیر ‌پاهای برهنه‌اش می‌نالید. او چیزی پنهان نکرده. پس چرا می‌دود؟ جنگل و درختانش سالیانِ متمادی‌ست بی‌حرکت، تنها رو به خدا رُشد می‌کنند. مرد مثلِ لکه‌ای ننگین در دامانِ جنگل هراسان است. می‌ایستد و اطرافش را از نظر می‌گذراند. این‌بار در مسیری دیگر شروع به دویدن می‌کند. تمامِ بدنش خراش و زخم است. خونی بیرون نتراویده‌ است. درست مثل بریدنِ یک تکه خمیرِ نان. خون تنها از حنجره‌اش بیرون می‌آید و باد آن را می‌ساید. لکه‌ها پراکنده‌اند. جنگل ناگزیر در آرامش؛ به این بی‌نوای ضعیف راه می‌دهد. مرد توانی برایش نمانده است، نقش زمین می‌شود. دهانش مثل اسب‌های مسابقه نزدیکِ سطحِ زمین باز مانده و دم و بازدم‌اش در نهایتِ قدرت است. شاخ و برگ‌ها به بدن عرق کرده و صورتِ خونین‌اش چسبیده است. طعمِ آهن در دهانِ اوست.
آرامش برقرار است.
آرام…
آرام‌تر …
آرام می‌گیرد.
او به پهلو روی دستانِ جنگل افتاده است.
یکی از درختان آرام سر می‌چرخاند. به لکه‌ی روی زمین دقیق می‌شود.
آهسته خم می‌شود. برگ‌هایش مثل برفِ شادی سرریز می‌شوند. تنومند و استوار تکانی به خودش می‌دهد، خاک جابجا می‌شود. آهسته به خم شدنش ادامه می‌دهد تا جایی که درست کنار مرد روی زمین دراز می‌کشد.
{نگرانِ برخاستن نیست؟}
درخت صدایی نداشت. مثل اینکه جنگل کاملا رها و ساکت است.
اکنون پُشتِ مرد است. آرام کنار گوش او می‌گوید:
_می‌دانم خسته‌ای. تورا می‌دیدم که درحالِ دویدن بودی.
صدایش آرامش دارد. گرما را در دایره‌ی محدودی در فضا پخش می‌کند.
مرد متوجه شده، اما عکس‌العملی ندارد. فقط گوش می‌دهد.
-خسته‌ای، می‌دانم. من شاهد افتادنِ تو هم بودم. نه تنها من، دیگران هم دیدند. می‌دانم تا به اینجا بدون استراحت آمده‌ای.
درخت لبخند آرامی دارد. مرد را از زمین بلند می‌کند. روی یکی از شاخه‌هایش می‌نشاند و با تکه‌‌ای برگ، دهان و بدن اورا تمیز می‌کند و ادامه می‌دهد:
– من از آن بالا می‌بینم. اما تو مسیری خطی داری. بینوایِ خسته؛ من و تمامِ درختان، تو و تمامِ آدم‌ها. به دنبال چه می‌دوی؟
مرد بی‌رمق روی بدن او نشسته است. تا می‌آید لب باز کند سرفه امانش نمی‌هد.
+به من گفته‌اند که باید بدوم.
-برای چه؟
+نمی‌دانم.
-چرا آرام نیستی؟
مرد پاسخی نمی‌دهد. نمی‌تواند. درخت صابرانه منتظر است.
+آتش تورا می‌سوزاند.
-آه، بله. پس تو این نقطه‌ ضعف ما را می‌دانی؟
+مرد با حالت تمسخر می‌گوید: کسی نیست که نداند. راستی؛ تو چرا از جایگاهت خارج شدی ؟
-وقتش رسیده بود که بیایم کنار تو.
+درخت‌ها که جایی نمی‌روند. مگر چقدر می‌توانی با من راه بیایی؟
-زندگی روز‌های عجیبی دارد پسرم. من باید می‌آمدم.
+مرد فریاد می‌زند. بس کن، بس کن این رمزآلود بازی‌ها را. یعنی چه که باید؟ من سی سال است با این پینه‌ها می‌دوم. آنوقط تویِ درخت! بیایی کنارم و از رمز و راز حرف بزنی؟
درختانِ دیگر توجه‌شان جلبِ فضای عصبانی و نقطه‌ی ارتعاشی می‌شود.
با سکوتِ هشتصد‌‌هزارساله‌اش حرف‌های او را شنید.
– راست است. من تورا می‌دیدم که چطور با دست‌های خودت از صخره‌ها و دره‌ها، رودخانه‌ها و طوفان‌ها گذشتی. تورا درحال دویدنِ مُدام نظاره می‌کردم و میدانستم همین‌جا نقش زمین خواهی شد.
مرد دراز کشیده و به درخت تکیه داده است، با دستانش بدنِ زبر اورا لمس می‌کند.
-درخت ادامه می‌دهد: من از زمانی که تصمیم گرفتم پیش تو بیایم و کنار تو روی زمین دراز بکشم، پنجاه سال می‌گذرد. ناگهان مرد مثل برق از جایش کنده می‌شود.
+چه گفتی؟ پنجاه سال؟ من همین الان رسیدم. یعنی جمعا هشتاد سال؟ من همانم؟ پیرتر نشده‌ام درست است.
مرد مثل دیوانه‌ها خودش را به درخت نشان می‌دهد و سعی دارد صورتِ بدونِ چین‌و‌چروکش را گواه بگیرد. اما درخت همچنان آرام است، آرام‌تر از برکه‌ای بر فرازِ قله‌های بلند. آرام‌تر از حرکتِ نسیمِ صبح‌گاهی.


Tuesday, June 9, 2015

روح است که گریه می‌آوَرَد

می‌آیی نزدیک. پشتِ سرت نوری لرزان. زمین صاف. غبارهای بی‌وزن متلاطم. روی زمین می‌ایستی و دیگر حرکتی از تو نمی‌توانم ببینم. آسمان نه روز است، نه شب. غروب؟ طلوع؟ هیچ‌کدام.
تو در میانِ موجِ آینه‌ها می‌شکنی. موسیقی از سازِ روح‌ات به گوش‌هایم می‌رسد. دستانت چیزی نمی‌نوازد. حرکتی نداری اما می‌توانم تورا بشنوم و ببینم. سویِ نگاهت کجاست؟
من اینجا هستم.
موسیقیِ تو، تنها در این عالم توسط خودت ساطع می‌شود. مانند آن وجود ندارد؛ درست مثلِ یکسان نبودنِ رود‌ها و آبشارها. راستی، از کجا سرازیر شدی؟ از کجای عالم سرچشمه گرفتی که اکنون در کمالِ زیبایی، منفرد مقابل من ایستاده‌ای؟
دستم را می‌کشم روی زمینی که برآن هستی؛ خاک و سنگ‌ریزه‌های مشابه‌ای که از کودکی دیده‌ام.
تو همان موسیقیِ جانی که در قفس کرده‌اند؛ برای منِ هیچ، چرا می‌نوازی؟
اصلاً چه می‌نوازی؟
بوته، تنومند و سبز می‌شود با تو. زیبا می‌شود. سایه‌دار می‌شود.
من چه؟
آرام در میانِ غبار‌های رقصان ‌محو می‌شوی.
من می‌مانم با ملودی‌های شکسته‌ای از تو. موسیقی تو رهاست. جمع می‌شوم به گوشه‌ای. به آدم‌های بزرگ فکر می‌کنم. چیزهایی که محسورشان کرده بود. به کارهایی که تو با زیبایی وادار به انجام‌شان کرده بودی. آنها تورا برای فرار می‌خواهند. تو می‌آیی و می‌روی. برف هم می‌آید و می‌رود.
شاید روزی کاملا اتفاقی دستم را روی دستت گذاشته‌ام روی تنه‌ی درختی که لمسش کرده بودی. میله‌ی مترویی که سوارش بودی بارها. روی دیواری که خوشحال از کنارش رد شده بودی.
اما اطمینان دارم روزی زیر همین آفتابِ سوزان، زیر زمستانِ نرم بودی.

چرا تورا اینقدر دور گذاشته‌اند؟


چشمانم می‌سوزد، تو درحالِ بازی با موهایت هستی در فاصله‌ای نا‌معلوم از من؛ ستاره‌شناسان می‌توانند فاصله‌ی دقیق بین سیاره‌ها و کهکشان‌ها را حساب کنند، اما در برابرِ فاصله‌ی من و تو هیچ معادله‌ای کارساز نیست. تو پراکنده می‌شوی در من. دانشمندانِ خوش‌تیپِ همه‌چیزدان، هاج‌و‌واج یکدیگر را تماشا می‌کنند و ترجیح می‌دهند از ما دور شوند.
وقتی ملیحانه لبخند می‌زنی و از میانِ لبانت رنگِ برفِ‌ نشسته روی قله‌های آلپ نمایان می‌شود، بی‌اختیار و با سرعت شروع به سقوط می‌کنم، من از سقوط می‌ترسم و تو آن ترس را می‌رانی. نادانسته آن را لذت‌بخش می‌کنی. آن فاصله‌ی لعنتی مجدد پدیدار می‌شود و تو را کورمال کورمال جستجو می‌کنم… دانشمندِ پا به سن گذاشته می‌آید جلوتر؛ گویی که ارباب‌اش هستم، شکمِ یکجا نشسته‌اش را زحمت می‌دهد و اندکی خم می‌شود و آهسته کنار گوشم می‌گوید: قربان، راه‌ِ‌چاره‌ی کم کردنِ این فاصله را هنوز نمی‌دانیم اما می‌توانیم در خصوص ماده‌ی تاریک، یافته‌های جدیدمان را تشریح کنیم…
…و من کَر می‌شَوَم. دیگر چیزی نمی‌توانم بشنوم. تو بلند شده‌ای که راه بروی. نرم قدم برمی‌داری، گویی بی‌وزن، میانِ زمین و آسمانی. آن مردانِ عِلم دارند چیزهایی می‌گویند که در مقابل چیستیِ تو هیچ است. نورِ آفتابِ این عالمِ نحیف‌ِمان می‌نشیند روی پوستِ تو؛ نمی‌دانم چرا متوجه من نمی‌شوی؟ وقتی زیر نورِ تابان روی صندلیِ تاکسی می‌نشینم و حرکت به طرفِ مقصد آغاز می‌شود، تازه متوجه خود‌م می‌شوم که احتمالا قابلِ دیده شدن هستم. پس وقتی این بازیِ ساده، می‌تواند وجودِ مرا را اثبات کند، طبیعیست انتظار دیده شدن توسط تورا داشته باشم. همه‌اش روبرو را نگاه می‌کنی و من مدام اطرافِ تو هستم.
اوه، گویی آن مردانِ علم پرده از اسرار تازه‌ای برداشته‌اند که نسل ما را متحول خواهد کرد که مثل کودکانی سَرخوش، بالا و پایین می‌پرند و خوش‌حالی می‌کنند. راستش را بخواهی وقتی کاوشکر، روی شهاب‌سنگی به آن کوچکی فرود آمد، درونِ من آب‌از‌آب تکان نخورد، این‌ها اگر راست می‌گویند این فاصله را حساب کنند و آن رقمِ گذایی را به من بگویند تا باروبندیل‌ام را بیندازم پُشتَم، دستانم را مُشت کنم و بیایم پیشِ تو، مقابلِ تو بایستم و لبخندِ زیبایت را ببوسم.
چند کیلومتر پیاده رویست؟ ده؟ هزار؟ ده میلیون؟ هزارمیلیارد؟ یا نه؟
بیست قدم؟
پشتِ دیوار؟
پشتِ درب؟
روی صندلی ِ اتاقِ دیگر؟
من سرگردانم، درحالی که آفتاب می‌سوزد. ماه می‌گیرد. درخت رشد می‌کند.
تو چقدر دوری؟
چرا تورا اینقدر دور گذاشته‌اند؟
آه ندارم.
نفس‌ام بند آمده.

بیا همین‌جا قدری بایستیم

پُشتِ چشم‌هایِ مَن تاریکی‌ست.
می‌دانم.
مَنِ واقعی‌ام پشتِ چشم‌هایم نشسته است و تورا تماشا می‌کند. وقتی بازشان می‌کنم همه چیزِ موجود را می‌بینند. می‌بندم‌شان و فکر می‌کنم که دیگر برای همیشه بسته خواهند ماند. وجودِ زمین به فراموشی سپرده می‌شود. تمام تلاش‌ها، رنج‌ها، خوشحالی‌ها.
با من می‌آیی تا در سراسرِ سرزمینِ آگاهی قدم بزنیم. کلامی صحبت میانِ ما نیست. دیگران سوار بر امواجِ باد در تلاطم‌اند و سعی در ایجاد ارتباط با من و تو. لبخندِ زمینی‌ات همچنان روی بدنِ مَواج و نورانی‌ات نقش دارد و بدونِ توجه به دیگران پررنگ‌شان می‌کنی. دست‌های تو آزادانه به هر سو کشیده می‌شوند.
به راه می‌افتیم، با شتابی غیرقابل تصور، دستانت بر اطرافِ بدنم حلقه، نزدیک به سطحی مثلِ زمین. گرم می‌شویم. با تمام توانم دوست دارم اسمِ تورا، اما نه اسمِ زمینی؛ بلکه اسمِ واقعی‌ات را فریاد بزنم…، تو با نگاهی ساده به من می‌فهمانی که شنیده‌ای و نیازی نیست که من عادات جسمانی‌ام را تکرار کنم.

نه راه تمام می‌شَوَد،
نه آسمانِ رنگینِ بالای سرِ‌مان،

نیم‌رخ‌ات زیباست.

ناگهان می‌ایستی. لبخندِ تو به غم و اندوه مبدل می‌شود. من قلبی ندارم، اما به طرز وحشتناکی فشرده می‌شوم و غم‌آلود. آن شخص را به من می‌فهمانی. او پدرِ توست.
یادم است وقتی روی زمین بودیم از او می‌گفتی. از قدرتِ او. از طاقت‌اش و از مهربانی‌هایش، و بعد نگاهت روی نقطه‌ای متمرکز می‌شد.
سکوتت مثالِ این لحظه بود…
از دیدنت خوشحال شده است، در آغوشِ او مُدام در حرکت هستی. آن بغضِ سنگی از ما دور می‌شود.

راه درازی‌ست،

بیا همین‌جا قدری بایستیم.

چشم‌هایِ ما همچنان بسته است.

Thursday, June 4, 2015

تو هستی که انگشتانِ مرمریِ لطیفت را بیرون از من می‌گذاری

تشبیه تو به موسیقی، طبیعت، تفکیکِ بودنت به جزییاتِ زمینیِ قابل درک و لمس کاریست سالها درحالِ انجام. از مشرق تا مغرب از شمال تا جنوب. گاهی فکر می‌کنم تا تو را به سکوت تشبیه کنم. سکوت خوب است. می‌شود همه جا بُرد. در این صورت سکوتِ من یعنی تو. تو هستی بدونِ وزن. من به تو می‌اندیشم در اعماقِ ساکت‌ام. جایی که نمی‌توانم موقعیتِ دقیقش را نشانت دهم یا بگویم مثلا این جا هستی، یا در این نقطه؛ هستی. هم در فضای درون، هم بیرون و هم میانِ این دو. تورا از راهروهای وجودم عبور می‌دهم و بس. از سکوتِ من تو لبریزی. تو هستی که انگشتانِ مرمریِ لطیفت را بیرون از من می‌گذاری. کنجکاوانه از جایگاهِ جدیدی که درآن نفس می‌کشی به اطراف سرک می‌کشی. در آن سکوتِ توحید، به سرعتدرونم گسترده  می‌شوی تا دوباره و دوباره نوازش‌ات کنم. نفسی تازه کنم و به راهِ بی بازگشت ادامه دهم با آگاهی از سکوتم. و بعد اگر دوست داشتی برای رهایی از طوفان‌های در راه، برگردی به من، نه آشفته، نه سراسیمه، نه گریان و مضطرب؛ بلکه با لبخند و شعف و زیبایی.
همچنان می‌دانم که سکوتِ تو و من یعنی تمامیِ آنچه که بوده‌ایم. وقتی راه می‌روم در سکوت، تو می‌شوی. سراسرِ شبِ نُقره‌ای من یعنی تو. با نبودنِ من هم، تو تا ابد خواهی بود. سکوتِ من پابرجاست در ذهنِ زمان. از مشرق تا مغرب، از شمال تا جنوب در وجب به وجبِ خاک‌های عریانِ زمین بدونِ مرز گسترده خواهد شد و تو عظیم‌تر از اکنون، همچنان پرابهت، زیبا و خندان خواهی درخشید.

اگر من از شدتِ ترس به تو پناه آوردم و تو پذیرای من شدی چه؟


بیا حرفِ ستاره‌شناسان و دانشمندان را با تمامی مدارک‌شان بپذیریم، پس در این صورت، از میلیاردها سال پیش بودی در این عالم. در لحظاتِ آخرینِ آن رویداد، پا به عرصه‌ی خشکی نهادی و در چندصدهزارسال تکاملِ استادانه، طبیعت چنان قدرتمند است که توانست موجودی مثل تو را کامل کند. من اما ۲۹سال است که هستم. آن روحِ لطیف که جای پای خودش را در نگاهت می گذارد چه؟ چطور آن روح تکامل یافت؟ چطور شدی تو؟ نیم قرن عمرِ ما ناعادلانه است در مقابل عمرِ میلیاردها ستاره؛ طبیعت عدالت را چطور توجیه می کند؟
این عادلانه نیست. ما فقط باید به اندازه ی ‘هیچ’ در کنارهم باشیم؛ روی این غبارِ رنگ پریده‌ی آبی از دلخوشی‌ها و دوستی‌ها می‌نویسیم. از موسیقی زیبایِ تو، از من، از ما؛ و بعد نمی‌دانیم چه می‌شود. می‌ترسیم. می‌گرییم. دعا می‌کنیم تا لحظه‌ی رفتن. رفتنی به ابعاد کیهانی.
باز هم با عقلِ من سازگار نیست که چرا باید برای همیشه جدا باشیم. کجای این عالم سرگردان خواهیم ماند؟ از کدام دریچه زمین را با تمامی سفید و آبی‌اش نظاره‌گر خواهیم بود؟ و در آن شرایط تمامی خاطره‌های ناچیزمان چقدر می‌تواند ما در آن برهوتِ شناورِ سیاه رنگ‌ تغذیه کند‌؟ اگر به جای دیگری می‌روی، کجای عالم به دنبالت بگردم؟ اگر من زودتر رفتم، چطور تورا از مسیرِ سفرم آگاه کنم؟ که بیایی؟ یعنی دوست خواهی داشت که سختیِ راه را مجدد به جان بخری؟ جانی که هیچ جسمی ندارد؟ آنوقت این انتظارهای زجرآورِ سالهای جوانی را چطور می‌بینیم؟ چطور آیندگان را باخبرکنیم از چیزهایی که دیدیم؟ می‌بینیم و خواهیم دید؟
اگر من از شدتِ ترس به تو پناه آوردم و تو پذیرای من شدی چه؟؛ در ادامه، بعد از تنیدنِ خودمان در یکدیگر عذاب‌های دردناکی در انتظارِ ما و کودکانمان است. یعنی آن‌قدر بی‌رحم شدیم که در این عالمِ غبار هی عذاب منتقل کنیم؟ تمامیِ آنچه اکنون و ساعت‌های گذشته داشته‌ایم را آنها بچشند، گریه کنند و ناله؟ در عالمِ جسمانی که جز دردِ جسم و روح هدیه‌ای برایشان ندارد؟ چشم بر زمین بدوزند؟ بغض کنند؟ در این صورت فکر می‌کنی می‌توان به ابعاد کهکشان فکر کرد؟ می‌توان گفت من کوچکتر از یک دانه غبارام، پس اینها توهماتِ ذهنی من است، می‌شود؟ مگر اینکه عادت کنی به غم‌شان، زمین خوردن‌های‌شان، خنده‌ها و شادی‌های آنها و ته دل راضی کنیم خودمان را که سالم‌اند، اما نیستند. آنها دقیقا مثل الانِ ما در عذاب خواهند بود. دنبالِ رشته طنابی که خود را نجات دهند بوسیله‌ی یکی دیگر. شوربختانه همه انسان‌ها مثل من و تو خوب نیستند در این عالم. آنها ضایعاتِ اسفناکِ کهکشان‌ها هستند. بیا راضی شویم و امیدوار که از شعور و درک مناسبی برخوردار خواهند بود، از تفکرِ سالم و عظیم، از احترام و از احساس.
من همچنان غوطه ورم در تصورِ روحِ تو که بدنِ زیبایت را گرم کرده. در تجربیاتِ منحصر به خودم. در  هراس از نبودنت. در ترسِ از تنهایی. هیچ معیاری را برای قدردانی لایق نمی‌بینم.
من همین که هستم. تو همین که هستی. کافی نیست؟ نهایت نیست؟ ابتدا و انتها نیست؟
همین که هیچ امیدی جز تو ندارم؟
دیدنشان برایم سخت نیست، درست مثل نگاه به کودکی‌هایم. افسوس که یکی از ما، دیگری را کمی بالاتر از گوشه‌ی اتاق نظاره خواهد کرد درحالی که آنطرف‌تر متلاشی شده تا در این جاودانگی به میلیاردها ستاره‌ی آینده ملحق بشود. که بعد به امید آمدنت دوباره چشم به راه باشد. نه جوان، نه میانسال نه پیر؛ آنچه واقعا بود. ممکن است آن ظهور کاملا دور از انتظارمان باشد. درهر صورت من در کمالِ احترام دوستت دارم و خواهم داشت. این کمترین چیزی‌ست از من که در این سرزمین از دستم برمی‌آید.
فکر می‌کنی پدرها و مادرهای ما کجا هستند؟
باید رویِ روح‌مان چیزی بنویسیم تا گُم نشویم. البته اگر اجازه ی این کار را به من بدهی. اگر ته دلت لرزید، اگر خوشحال بودیم و گریه کردیم، بدان که نوشتیم و ماندیم، فقط به مدتِ نیم قرن.