Friday, August 1, 2014
سالهاست روی این زمینِ انبوه دست میکشم
آفتابِ ظهر خواهد بود؟ یا تندبادِ پاییزی و باران؟ انتظارهای من همه جا پرسه میزنند، خارج از توانِ من. آنها به آرامی در برههای از زمان، قدرتمند خواهند شد و تو، از گذشتههای من تنها جسمِ کنونیام را خواهی دید. راه دیگری هست؟؛ من، و تنها من از لایههای روزهایم خبردار هستم. تنها من از سیاهی سیاهم، سفیدی سفیدم و نارنجیِ نارنجم میدانم. چطور انتظارِ ورودت به این دورانها را داشته باشم؟ که تو از میانِ مهیبترینها سربرآوردی. در آن روزِ ابری یا آفتابی، زیر نور شب یا روز. نمیدانم. نمیتوانم تکههای پریشانم را کنارِ ذراتِ معصومت بدوزم. من از تو و تو از من، سالهاست که دوری. سالهاست روی این زمینِ انبوه دست میکشم، تا بلکه، تن سردِ تو بوی مطبوعِ لبخندت را در این جهان بگستراند. تا برای همیشه بمانی.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment