بیا حرفِ ستارهشناسان و دانشمندان را با تمامی مدارکشان بپذیریم، پس در این صورت، از میلیاردها سال پیش بودی در این عالم. در لحظاتِ آخرینِ آن رویداد، پا به عرصهی خشکی نهادی و در چندصدهزارسال تکاملِ استادانه، طبیعت چنان قدرتمند است که توانست موجودی مثل تو را کامل کند. من اما ۲۹سال است که هستم. آن روحِ لطیف که جای پای خودش را در نگاهت می گذارد چه؟ چطور آن روح تکامل یافت؟ چطور شدی تو؟ نیم قرن عمرِ ما ناعادلانه است در مقابل عمرِ میلیاردها ستاره؛ طبیعت عدالت را چطور توجیه می کند؟
این عادلانه نیست. ما فقط باید به اندازه ی ‘هیچ’ در کنارهم باشیم؛ روی این غبارِ رنگ پریدهی آبی از دلخوشیها و دوستیها مینویسیم. از موسیقی زیبایِ تو، از من، از ما؛ و بعد نمیدانیم چه میشود. میترسیم. میگرییم. دعا میکنیم تا لحظهی رفتن. رفتنی به ابعاد کیهانی.
باز هم با عقلِ من سازگار نیست که چرا باید برای همیشه جدا باشیم. کجای این عالم سرگردان خواهیم ماند؟ از کدام دریچه زمین را با تمامی سفید و آبیاش نظارهگر خواهیم بود؟ و در آن شرایط تمامی خاطرههای ناچیزمان چقدر میتواند ما در آن برهوتِ شناورِ سیاه رنگ تغذیه کند؟ اگر به جای دیگری میروی، کجای عالم به دنبالت بگردم؟ اگر من زودتر رفتم، چطور تورا از مسیرِ سفرم آگاه کنم؟ که بیایی؟ یعنی دوست خواهی داشت که سختیِ راه را مجدد به جان بخری؟ جانی که هیچ جسمی ندارد؟ آنوقت این انتظارهای زجرآورِ سالهای جوانی را چطور میبینیم؟ چطور آیندگان را باخبرکنیم از چیزهایی که دیدیم؟ میبینیم و خواهیم دید؟
این عادلانه نیست. ما فقط باید به اندازه ی ‘هیچ’ در کنارهم باشیم؛ روی این غبارِ رنگ پریدهی آبی از دلخوشیها و دوستیها مینویسیم. از موسیقی زیبایِ تو، از من، از ما؛ و بعد نمیدانیم چه میشود. میترسیم. میگرییم. دعا میکنیم تا لحظهی رفتن. رفتنی به ابعاد کیهانی.
باز هم با عقلِ من سازگار نیست که چرا باید برای همیشه جدا باشیم. کجای این عالم سرگردان خواهیم ماند؟ از کدام دریچه زمین را با تمامی سفید و آبیاش نظارهگر خواهیم بود؟ و در آن شرایط تمامی خاطرههای ناچیزمان چقدر میتواند ما در آن برهوتِ شناورِ سیاه رنگ تغذیه کند؟ اگر به جای دیگری میروی، کجای عالم به دنبالت بگردم؟ اگر من زودتر رفتم، چطور تورا از مسیرِ سفرم آگاه کنم؟ که بیایی؟ یعنی دوست خواهی داشت که سختیِ راه را مجدد به جان بخری؟ جانی که هیچ جسمی ندارد؟ آنوقت این انتظارهای زجرآورِ سالهای جوانی را چطور میبینیم؟ چطور آیندگان را باخبرکنیم از چیزهایی که دیدیم؟ میبینیم و خواهیم دید؟
اگر من از شدتِ ترس به تو پناه آوردم و تو پذیرای من شدی چه؟؛ در ادامه، بعد از تنیدنِ خودمان در یکدیگر عذابهای دردناکی در انتظارِ ما و کودکانمان است. یعنی آنقدر بیرحم شدیم که در این عالمِ غبار هی عذاب منتقل کنیم؟ تمامیِ آنچه اکنون و ساعتهای گذشته داشتهایم را آنها بچشند، گریه کنند و ناله؟ در عالمِ جسمانی که جز دردِ جسم و روح هدیهای برایشان ندارد؟ چشم بر زمین بدوزند؟ بغض کنند؟ در این صورت فکر میکنی میتوان به ابعاد کهکشان فکر کرد؟ میتوان گفت من کوچکتر از یک دانه غبارام، پس اینها توهماتِ ذهنی من است، میشود؟ مگر اینکه عادت کنی به غمشان، زمین خوردنهایشان، خندهها و شادیهای آنها و ته دل راضی کنیم خودمان را که سالماند، اما نیستند. آنها دقیقا مثل الانِ ما در عذاب خواهند بود. دنبالِ رشته طنابی که خود را نجات دهند بوسیلهی یکی دیگر. شوربختانه همه انسانها مثل من و تو خوب نیستند در این عالم. آنها ضایعاتِ اسفناکِ کهکشانها هستند. بیا راضی شویم و امیدوار که از شعور و درک مناسبی برخوردار خواهند بود، از تفکرِ سالم و عظیم، از احترام و از احساس.
من همچنان غوطه ورم در تصورِ روحِ تو که بدنِ زیبایت را گرم کرده. در تجربیاتِ منحصر به خودم. در هراس از نبودنت. در ترسِ از تنهایی. هیچ معیاری را برای قدردانی لایق نمیبینم.
من همین که هستم. تو همین که هستی. کافی نیست؟ نهایت نیست؟ ابتدا و انتها نیست؟
همین که هیچ امیدی جز تو ندارم؟
من همچنان غوطه ورم در تصورِ روحِ تو که بدنِ زیبایت را گرم کرده. در تجربیاتِ منحصر به خودم. در هراس از نبودنت. در ترسِ از تنهایی. هیچ معیاری را برای قدردانی لایق نمیبینم.
من همین که هستم. تو همین که هستی. کافی نیست؟ نهایت نیست؟ ابتدا و انتها نیست؟
همین که هیچ امیدی جز تو ندارم؟
دیدنشان برایم سخت نیست، درست مثل نگاه به کودکیهایم. افسوس که یکی از ما، دیگری را کمی بالاتر از گوشهی اتاق نظاره خواهد کرد درحالی که آنطرفتر متلاشی شده تا در این جاودانگی به میلیاردها ستارهی آینده ملحق بشود. که بعد به امید آمدنت دوباره چشم به راه باشد. نه جوان، نه میانسال نه پیر؛ آنچه واقعا بود. ممکن است آن ظهور کاملا دور از انتظارمان باشد. درهر صورت من در کمالِ احترام دوستت دارم و خواهم داشت. این کمترین چیزیست از من که در این سرزمین از دستم برمیآید.
فکر میکنی پدرها و مادرهای ما کجا هستند؟
باید رویِ روحمان چیزی بنویسیم تا گُم نشویم. البته اگر اجازه ی این کار را به من بدهی. اگر ته دلت لرزید، اگر خوشحال بودیم و گریه کردیم، بدان که نوشتیم و ماندیم، فقط به مدتِ نیم قرن.
فکر میکنی پدرها و مادرهای ما کجا هستند؟
باید رویِ روحمان چیزی بنویسیم تا گُم نشویم. البته اگر اجازه ی این کار را به من بدهی. اگر ته دلت لرزید، اگر خوشحال بودیم و گریه کردیم، بدان که نوشتیم و ماندیم، فقط به مدتِ نیم قرن.
No comments:
Post a Comment