میدوید. بیامان. نفساش خِسخِس بود و صداهای ناهنجارِ درون شُشهایش. جنگل در سکوت و عظمتِ خودش غرق بود. تنها جسمِ مضطرب و متحرک، مردی بود معمولی با لباسهای معمولی و کلهای کممو. صدای شاخوبرگها زیر پاهای برهنهاش مینالید. او چیزی پنهان نکرده. پس چرا میدود؟ جنگل و درختانش سالیانِ متمادیست بیحرکت، تنها رو به خدا رُشد میکنند. مرد مثلِ لکهای ننگین در دامانِ جنگل هراسان است. میایستد و اطرافش را از نظر میگذراند. اینبار در مسیری دیگر شروع به دویدن میکند. تمامِ بدنش خراش و زخم است. خونی بیرون نتراویده است. درست مثل بریدنِ یک تکه خمیرِ نان. خون تنها از حنجرهاش بیرون میآید و باد آن را میساید. لکهها پراکندهاند. جنگل ناگزیر در آرامش؛ به این بینوای ضعیف راه میدهد. مرد توانی برایش نمانده است، نقش زمین میشود. دهانش مثل اسبهای مسابقه نزدیکِ سطحِ زمین باز مانده و دم و بازدماش در نهایتِ قدرت است. شاخ و برگها به بدن عرق کرده و صورتِ خونیناش چسبیده است. طعمِ آهن در دهانِ اوست.
آرامش برقرار است.
آرام…
آرامتر …
آرام میگیرد.
او به پهلو روی دستانِ جنگل افتاده است.
یکی از درختان آرام سر میچرخاند. به لکهی روی زمین دقیق میشود.
آهسته خم میشود. برگهایش مثل برفِ شادی سرریز میشوند. تنومند و استوار تکانی به خودش میدهد، خاک جابجا میشود. آهسته به خم شدنش ادامه میدهد تا جایی که درست کنار مرد روی زمین دراز میکشد.
{نگرانِ برخاستن نیست؟}
درخت صدایی نداشت. مثل اینکه جنگل کاملا رها و ساکت است.
اکنون پُشتِ مرد است. آرام کنار گوش او میگوید:
_میدانم خستهای. تورا میدیدم که درحالِ دویدن بودی.
صدایش آرامش دارد. گرما را در دایرهی محدودی در فضا پخش میکند.
مرد متوجه شده، اما عکسالعملی ندارد. فقط گوش میدهد.
-خستهای، میدانم. من شاهد افتادنِ تو هم بودم. نه تنها من، دیگران هم دیدند. میدانم تا به اینجا بدون استراحت آمدهای.
درخت لبخند آرامی دارد. مرد را از زمین بلند میکند. روی یکی از شاخههایش مینشاند و با تکهای برگ، دهان و بدن اورا تمیز میکند و ادامه میدهد:
– من از آن بالا میبینم. اما تو مسیری خطی داری. بینوایِ خسته؛ من و تمامِ درختان، تو و تمامِ آدمها. به دنبال چه میدوی؟
مرد بیرمق روی بدن او نشسته است. تا میآید لب باز کند سرفه امانش نمیهد.
+به من گفتهاند که باید بدوم.
-برای چه؟
+نمیدانم.
-چرا آرام نیستی؟
مرد پاسخی نمیدهد. نمیتواند. درخت صابرانه منتظر است.
+آتش تورا میسوزاند.
-آه، بله. پس تو این نقطه ضعف ما را میدانی؟
+مرد با حالت تمسخر میگوید: کسی نیست که نداند. راستی؛ تو چرا از جایگاهت خارج شدی ؟
-وقتش رسیده بود که بیایم کنار تو.
+درختها که جایی نمیروند. مگر چقدر میتوانی با من راه بیایی؟
-زندگی روزهای عجیبی دارد پسرم. من باید میآمدم.
+مرد فریاد میزند. بس کن، بس کن این رمزآلود بازیها را. یعنی چه که باید؟ من سی سال است با این پینهها میدوم. آنوقط تویِ درخت! بیایی کنارم و از رمز و راز حرف بزنی؟
درختانِ دیگر توجهشان جلبِ فضای عصبانی و نقطهی ارتعاشی میشود.
با سکوتِ هشتصدهزارسالهاش حرفهای او را شنید.
– راست است. من تورا میدیدم که چطور با دستهای خودت از صخرهها و درهها، رودخانهها و طوفانها گذشتی. تورا درحال دویدنِ مُدام نظاره میکردم و میدانستم همینجا نقش زمین خواهی شد.
مرد دراز کشیده و به درخت تکیه داده است، با دستانش بدنِ زبر اورا لمس میکند.
-درخت ادامه میدهد: من از زمانی که تصمیم گرفتم پیش تو بیایم و کنار تو روی زمین دراز بکشم، پنجاه سال میگذرد. ناگهان مرد مثل برق از جایش کنده میشود.
+چه گفتی؟ پنجاه سال؟ من همین الان رسیدم. یعنی جمعا هشتاد سال؟ من همانم؟ پیرتر نشدهام درست است.
مرد مثل دیوانهها خودش را به درخت نشان میدهد و سعی دارد صورتِ بدونِ چینوچروکش را گواه بگیرد. اما درخت همچنان آرام است، آرامتر از برکهای بر فرازِ قلههای بلند. آرامتر از حرکتِ نسیمِ صبحگاهی.
No comments:
Post a Comment