Tuesday, June 9, 2015

چرا تورا اینقدر دور گذاشته‌اند؟


چشمانم می‌سوزد، تو درحالِ بازی با موهایت هستی در فاصله‌ای نا‌معلوم از من؛ ستاره‌شناسان می‌توانند فاصله‌ی دقیق بین سیاره‌ها و کهکشان‌ها را حساب کنند، اما در برابرِ فاصله‌ی من و تو هیچ معادله‌ای کارساز نیست. تو پراکنده می‌شوی در من. دانشمندانِ خوش‌تیپِ همه‌چیزدان، هاج‌و‌واج یکدیگر را تماشا می‌کنند و ترجیح می‌دهند از ما دور شوند.
وقتی ملیحانه لبخند می‌زنی و از میانِ لبانت رنگِ برفِ‌ نشسته روی قله‌های آلپ نمایان می‌شود، بی‌اختیار و با سرعت شروع به سقوط می‌کنم، من از سقوط می‌ترسم و تو آن ترس را می‌رانی. نادانسته آن را لذت‌بخش می‌کنی. آن فاصله‌ی لعنتی مجدد پدیدار می‌شود و تو را کورمال کورمال جستجو می‌کنم… دانشمندِ پا به سن گذاشته می‌آید جلوتر؛ گویی که ارباب‌اش هستم، شکمِ یکجا نشسته‌اش را زحمت می‌دهد و اندکی خم می‌شود و آهسته کنار گوشم می‌گوید: قربان، راه‌ِ‌چاره‌ی کم کردنِ این فاصله را هنوز نمی‌دانیم اما می‌توانیم در خصوص ماده‌ی تاریک، یافته‌های جدیدمان را تشریح کنیم…
…و من کَر می‌شَوَم. دیگر چیزی نمی‌توانم بشنوم. تو بلند شده‌ای که راه بروی. نرم قدم برمی‌داری، گویی بی‌وزن، میانِ زمین و آسمانی. آن مردانِ عِلم دارند چیزهایی می‌گویند که در مقابل چیستیِ تو هیچ است. نورِ آفتابِ این عالمِ نحیف‌ِمان می‌نشیند روی پوستِ تو؛ نمی‌دانم چرا متوجه من نمی‌شوی؟ وقتی زیر نورِ تابان روی صندلیِ تاکسی می‌نشینم و حرکت به طرفِ مقصد آغاز می‌شود، تازه متوجه خود‌م می‌شوم که احتمالا قابلِ دیده شدن هستم. پس وقتی این بازیِ ساده، می‌تواند وجودِ مرا را اثبات کند، طبیعیست انتظار دیده شدن توسط تورا داشته باشم. همه‌اش روبرو را نگاه می‌کنی و من مدام اطرافِ تو هستم.
اوه، گویی آن مردانِ علم پرده از اسرار تازه‌ای برداشته‌اند که نسل ما را متحول خواهد کرد که مثل کودکانی سَرخوش، بالا و پایین می‌پرند و خوش‌حالی می‌کنند. راستش را بخواهی وقتی کاوشکر، روی شهاب‌سنگی به آن کوچکی فرود آمد، درونِ من آب‌از‌آب تکان نخورد، این‌ها اگر راست می‌گویند این فاصله را حساب کنند و آن رقمِ گذایی را به من بگویند تا باروبندیل‌ام را بیندازم پُشتَم، دستانم را مُشت کنم و بیایم پیشِ تو، مقابلِ تو بایستم و لبخندِ زیبایت را ببوسم.
چند کیلومتر پیاده رویست؟ ده؟ هزار؟ ده میلیون؟ هزارمیلیارد؟ یا نه؟
بیست قدم؟
پشتِ دیوار؟
پشتِ درب؟
روی صندلی ِ اتاقِ دیگر؟
من سرگردانم، درحالی که آفتاب می‌سوزد. ماه می‌گیرد. درخت رشد می‌کند.
تو چقدر دوری؟
چرا تورا اینقدر دور گذاشته‌اند؟
آه ندارم.
نفس‌ام بند آمده.

No comments:

Post a Comment