Tuesday, June 9, 2015

روح است که گریه می‌آوَرَد

می‌آیی نزدیک. پشتِ سرت نوری لرزان. زمین صاف. غبارهای بی‌وزن متلاطم. روی زمین می‌ایستی و دیگر حرکتی از تو نمی‌توانم ببینم. آسمان نه روز است، نه شب. غروب؟ طلوع؟ هیچ‌کدام.
تو در میانِ موجِ آینه‌ها می‌شکنی. موسیقی از سازِ روح‌ات به گوش‌هایم می‌رسد. دستانت چیزی نمی‌نوازد. حرکتی نداری اما می‌توانم تورا بشنوم و ببینم. سویِ نگاهت کجاست؟
من اینجا هستم.
موسیقیِ تو، تنها در این عالم توسط خودت ساطع می‌شود. مانند آن وجود ندارد؛ درست مثلِ یکسان نبودنِ رود‌ها و آبشارها. راستی، از کجا سرازیر شدی؟ از کجای عالم سرچشمه گرفتی که اکنون در کمالِ زیبایی، منفرد مقابل من ایستاده‌ای؟
دستم را می‌کشم روی زمینی که برآن هستی؛ خاک و سنگ‌ریزه‌های مشابه‌ای که از کودکی دیده‌ام.
تو همان موسیقیِ جانی که در قفس کرده‌اند؛ برای منِ هیچ، چرا می‌نوازی؟
اصلاً چه می‌نوازی؟
بوته، تنومند و سبز می‌شود با تو. زیبا می‌شود. سایه‌دار می‌شود.
من چه؟
آرام در میانِ غبار‌های رقصان ‌محو می‌شوی.
من می‌مانم با ملودی‌های شکسته‌ای از تو. موسیقی تو رهاست. جمع می‌شوم به گوشه‌ای. به آدم‌های بزرگ فکر می‌کنم. چیزهایی که محسورشان کرده بود. به کارهایی که تو با زیبایی وادار به انجام‌شان کرده بودی. آنها تورا برای فرار می‌خواهند. تو می‌آیی و می‌روی. برف هم می‌آید و می‌رود.
شاید روزی کاملا اتفاقی دستم را روی دستت گذاشته‌ام روی تنه‌ی درختی که لمسش کرده بودی. میله‌ی مترویی که سوارش بودی بارها. روی دیواری که خوشحال از کنارش رد شده بودی.
اما اطمینان دارم روزی زیر همین آفتابِ سوزان، زیر زمستانِ نرم بودی.

No comments:

Post a Comment