Friday, June 26, 2015

اکنون سکوتی ابدی از من بجا خواهد ماند

من متولد شده‌ام. ۳۰سالِ پیش. اگر حتی یک نفر در کنارم نمی‌بود، آیا ذهنیتِ مرگ برایم به همین شکل تعبیر می‌شد؟ در شرایطی که مرگِ کسی را ندیده‌ام، کسی شهید نشده. کسی به دیارِ باقی نشتافته، کسی ناکام نشده. مطلقا ه‍یچ کسی. مرگ برایم تبدیل می‌شد به یک اتفاق غریزی. یعنی در هنگام خطر از چیزی فرار می‌کردم و مراقب می‌بوده‌ام. همیشه. منِ تنها، شاهد کشته شدنِ حیوانات می‌شدم و حتی خودم نیز اقدام به کشتن حیوانی می‌کردم تا زنده بمانم. اما من چطور می‌توانستم به وجودِ روحی در درونِ خودم پِی ببرم؟ روی زمینی به این زیبایی و پهناور، تنهایِ تنها. چیزی از مرگ برایم ترجمه نشده و آنچه بوده‌ است، دریافت‌های شخصی‌ام است. همین. هیچ ایده‌ای از ارواح ندارم. ممکن است تحت این شرایط، خیال‌پردازی کنم. حتی «او» هم در کنارم نیست. من ناف ندارم. نمی‌دانم از کجا روی زمین هستم. نمی‌دانم که حتی پیر خواهم شد. ابدا ذهنیتی از نیازهایم در ادوار مختلف را نمی‌دانم. حتی از وجود فصل‌ها بی‌اطلاع هستم، آفتاب را نقطه‌ای گرم و نورانی می‌بینم که بالای سرم چسبانده‌اند. شب که می‌شود می‌ترسم، آن نقطه چرا در زمین فرو رفت؟ حتی وقتی وارد آب می‌شوم، نمی‌دانم که ممکن است غرق شوم. من باید در این دیارِ نامعلوم، زندگی کنم.

اگر تورا نبینم، آیا احساس نیاز باز هم درونم را به آتش خواهد کشید؟

از وجودت بی‌اطلاع هستم. چیزی جز گرسنگی مرا به تحرک نمی‌کشاند. در یک غارِ ساکت، عمیق و تاریک زندگی می‌کنم. رفتار خودم را هم درک نمی‌کنم. شب‌ها بدون ذره‌ای نگرانی، اضطراب و عذاب می‌خوابم. نگرانِ فردایم نیستم.
حرف؟
مطمعن نیستم که می‌توانم حرف بزنم یا نه، صرفا آواهایی ناله مانند.
نه دوزخی هست، نه برزخی و نه بهشت. دقیقا مثلِ الان تصاویر مبهمی از کودکی‌ام را به خاطر می‌آورم.
زندگی‌ام، تنها، در مسیری با کمترین میزانی از پیش‌بینی در جریان است. مرگ، ماهیتی گنگ و بی‌معنایسیت برایم. حتی به چیزی دلبستگی نداشته‌ام که مرگ آن را از من بگیرد تا به خاطرش، چه قبل و چه بعد خیال‌پردازی کرده باشم، سوگواری کرده باشم.

دیگر احساسات چطور؟ حسادت؟ پشیمانی؟ خودم را با تمامِ داشته‌های ذهنی‌ام در این زمین مجسم می‌کنم. ولی می‌دانم چه تلاشی خواهم کرد، با تمامِ تنهایی‌ام؛ می شروع می‌کردم به ساختنِ نشانه‌ای، مجسمه‌ای و حتی نقاشی کردن. باید چیزی بر جای بگذارم. احساسی که الان با تمامِ سنگینی‌اش مرا دربر دارد. در این صورت، من با تمامِ شجاعت و جسارت‌ام، آنچه که دیده بودم را برجای می‌گذاشتم. آنچه را که احساس کرده بودم، با تمامِ تنگیِ نفس و آینده‌ی سیاه‌ام. سعی می‌کردم همه چیز را به بهترین حالت نظم دهم و بسازم، با همین افکارِ بدوی‌ام. خیالی که از همه چیز داشتم:
زمین مثلِ آسمان صاف است. من حتی هیچ نامی روی چیزی نمی‌توانم بگذارم. همه چیز مقابل دیدگانم مُصَوَر است. نیازی به واژه و صوت ندارم. پس فقط نقاشی می‌کنم. مجسمه می‌سازم. شاد می‌شوم و گریه می‌کنم. خودم را می‌سازم، سعی می‌کنم احساسم را بسازم.
در آستانه‌ی مرگ، پس از آنکه آن نقطه‌ی نورانی در دفعات زیاد داخل زمین شد و از زمین سربرآورد، جایی که هیچ‌گاه نتوانستم به آنجا برسم، منتظر هستم تا افقی تازه را تجربه کنم. دلهره و آرامشی احتمالا ابدی. نمی‌دانم چه بلایی سرِ جسمم خواهد آمد. در گوشه‌ی این غارِ متروک که جز من، کسی را به خود ندید. من در تمامِ زندگی‌ام، شاید از سیلِ خروشانِ حیوانات، متوجه شده باشم که نباید تنها باشم. شاید دانسته باشم که «تمامِ زمین» در اختیار من بود. باران به خاطر کسی نمی‌بارید. من با سراسرِ سکوت‌ام، در کمال عجز و ناتوانی‌ام، گوشه‌ی شکننده‌ای از این دنیای سرسخت بوده‌ام. من در چشم‌های هم‌نوعِ خودم نگاهی نکرده‌ام، حتی تصویری که از خودم دارم شبه‌وار است. صورتِ پیرم را درونِ تلی از گِل‌و‌لای فرو می‌کنم، وبعد شاهدِ خودم می‌شوم.
شاید این زمین، روزی از مَن‌ها پُر شَوَد. خوب است. بسیار خوب است. من اولین کسی بودم که زندگی کرد. اولین کسی بودم که قدم برداشت. اولین کسی بودم که نقاشی کرد، مجسمه‌ ساخت.

من درحالِ مرگ به این می‌اندیشم که «چشم‌هایم» چگونه بود؟
گناهی مرتکب نشده‌ام که نگرانِ دوزخِ آن باشم. من در آستانه‌ی مرگ می‌دانستم که: «طبیعت بی‌گناه است.»
اما هنوز نمی‌دانم زندگی بدونِ تنفس چگونه است؟

No comments:

Post a Comment