Tuesday, June 9, 2015

بیا همین‌جا قدری بایستیم

پُشتِ چشم‌هایِ مَن تاریکی‌ست.
می‌دانم.
مَنِ واقعی‌ام پشتِ چشم‌هایم نشسته است و تورا تماشا می‌کند. وقتی بازشان می‌کنم همه چیزِ موجود را می‌بینند. می‌بندم‌شان و فکر می‌کنم که دیگر برای همیشه بسته خواهند ماند. وجودِ زمین به فراموشی سپرده می‌شود. تمام تلاش‌ها، رنج‌ها، خوشحالی‌ها.
با من می‌آیی تا در سراسرِ سرزمینِ آگاهی قدم بزنیم. کلامی صحبت میانِ ما نیست. دیگران سوار بر امواجِ باد در تلاطم‌اند و سعی در ایجاد ارتباط با من و تو. لبخندِ زمینی‌ات همچنان روی بدنِ مَواج و نورانی‌ات نقش دارد و بدونِ توجه به دیگران پررنگ‌شان می‌کنی. دست‌های تو آزادانه به هر سو کشیده می‌شوند.
به راه می‌افتیم، با شتابی غیرقابل تصور، دستانت بر اطرافِ بدنم حلقه، نزدیک به سطحی مثلِ زمین. گرم می‌شویم. با تمام توانم دوست دارم اسمِ تورا، اما نه اسمِ زمینی؛ بلکه اسمِ واقعی‌ات را فریاد بزنم…، تو با نگاهی ساده به من می‌فهمانی که شنیده‌ای و نیازی نیست که من عادات جسمانی‌ام را تکرار کنم.

نه راه تمام می‌شَوَد،
نه آسمانِ رنگینِ بالای سرِ‌مان،

نیم‌رخ‌ات زیباست.

ناگهان می‌ایستی. لبخندِ تو به غم و اندوه مبدل می‌شود. من قلبی ندارم، اما به طرز وحشتناکی فشرده می‌شوم و غم‌آلود. آن شخص را به من می‌فهمانی. او پدرِ توست.
یادم است وقتی روی زمین بودیم از او می‌گفتی. از قدرتِ او. از طاقت‌اش و از مهربانی‌هایش، و بعد نگاهت روی نقطه‌ای متمرکز می‌شد.
سکوتت مثالِ این لحظه بود…
از دیدنت خوشحال شده است، در آغوشِ او مُدام در حرکت هستی. آن بغضِ سنگی از ما دور می‌شود.

راه درازی‌ست،

بیا همین‌جا قدری بایستیم.

چشم‌هایِ ما همچنان بسته است.

No comments:

Post a Comment